تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم
مهدیه لطیفی
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
عباس صفاری
دیر شده ، می دانم
باید بیایم
باران را در چشم هایت
بند بیاورم
به قلبت نفوذ کنم و
خاطره ی سالها تنهایی ات را
پاک کنم
باید هر چه عشق دارم
به پایت بریزم
بعد از تو
هیچ حسّی به دردِ من نخواهد خورد
مینا آقازاده
بعد از تو ، تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است
فریدون مشیری
نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را
هست از پیش خرابی درویش و محتشم را
من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه
لغزید پای رندان صد صاحب کرم را
گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد
ای مست محتسب کش ، حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور ، من خود خورم و لیکن
ای گنج شادمانی ، اندازه ایست غم را
صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش
کز دل نصیب نبود درمانده شکم را
از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم
چه آگهی زکعبه پرنده حرم را
هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم
من اختیار کردم خلوتگه عدم را
چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم
تسلیم کرد خسرو ، بگذار بیش و کم را
امیرخسرو دهلوی
حسرت تو را
نبودنت را
بیتو بودن را
مثل داغی در قلبم احساس کردم
آنگونه تلخ
که این داغ رفتهرفته بزرگ شد
رفتهرفته عمیق شد
دیگر تاب تحمل نداشتم
طوریکه
میتوانستم خفهات کنم
تا از دستت راحت شوم
آخر من خیلی دوستت دارم
ناظم حکمت
برگردان : رسول یونان
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل
انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند
انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکه تکه
تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز
رسول یونان
خوب می دانم که ما
ما، من و تو
هرگز سهم هم نخواهیم شد
گرچه دوشادوش هم رهسپار می شویم
چونان ریل هایی
که هرگز به یکدیگر نمی رسند
دریغا که اگر بخواهیم
اندکی سوی هم آییم
واگن دل هایمان واژگونه خواهد شد
و آنگاه خواهی دید
چه نامه های عاشقانه ای
چه شیشه های عطر و
چه میعادگاه هایی که ویران می شود
خواهی دید چه بوسه های خیس از بارانی جان خواهد داد
خواهی دید
که در واژگونی این واگن های سرکش
چه بر سر هر دوی مان می آید
خواهی دید
شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی
به انگشتهایت بگو
لبهای مرا ببوسند
به انگشتهایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب میکند
گل من
گاهی نفس عمیق بکش
و نگذار تنم از حسودی بمیرد
عباس معروفی
میان من و تو
دریای ژرفی ست
چشمهایت
دو قایق اند
که در معاشقه با امواج نشسته اند
دستهایت
دو ساحل
که امواج را در آغوش گرفته اند
قلبت
ضربانی ست
که زندگی را
دگرگون می کند
به من اجازه بده
در تو غرق شوم
بر امواجت آرام گیرم
تا
تمام فاصله ها
میان ما
خود کشی کنند
به من اجازه بده
ماجده الرومی
ترجمه : سارا عبدی
انتظار تو را می کشم
ای نیامده
که هرگز نخواهی آمد
و من همچنان چشم به راه تو هستم
ای ناشناخته
تو را هرگز نخواهم دید
بیژن جلالی
نه
دیگر چنان پرشور
دوستت نمی دارم
چرا که تابش زیبایی ات
برای من نیست
در تو
رنج های گذشته ام را
دوست می دارم
و جوانی از دست رفته ام را
میخائیل لرمانتوف
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست
کجاست ؟
قیصر امین پور
شوکرانِ عشقِ تو
که در جامِ قلبِ خود نوشیده ام
خواهدم کُشت
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق
فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه ام خواهد کرد
احمد شاملو
یک زن
مگر
چقدر قدرت دارد
در بزند
و کَسی
در را
برایش باز نکند ؟
یک در
مگر
چقدر قدرت دارد
بسته بماند
وقتی
زنی عاشق
در می زند ؟
چیستا یثربی
یک روز دست هایم را
باز می کنم و می روی
و طبیعی ست
که هرچه دورترشوی
کوچکتر شوی
کوچکتر
کوچکتر
آنقدر که در آغوش هرکسی جا شوی
لیلا کردبچه
از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظرم باش
به گنجشکها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چشمه ایست
پوشیده از علفهای نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر ماه بنشینی
ماه از آب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش
حافظ موسوی
رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند
محمد شیرین زاده
این شعرها
که نوشتم برای تو
همه بیهوده بود
بیزارم از همه
زبان
زبون
کلمات
مات
نارساتر از دستهای معلق
میوههای نارسی که فرومیافتند
تا خاک را برایم دلپذیر کنند
نقطههای تعلیق
قطاری که جادههای مرا نمیرساند
به ایستگاهی که تو آنجا برایم دست تکان دهی
همه بیهوده بود این شعرها
که نوشتم برای تو
آتش بزن
مثل دلها که سوزاندی
آتش بزن
شاید از خاکسترشان
شعری دیگر متولد شود
که بگوید به تو
آنچه را میخواستم
و نشد
شهاب مقربین
هر کس هر آنچه که می خواهد بگوید
مهم نیست
در باور من
عشق و غرور از هم گسیختنی نیستند
آنکه عشق می ورزد و غرورش را رها نمی کند
همانیست که عاقلانه عاشقانه رفتار می کند و پایدار است
و همانکه غرورش را لگدمال می کند تا معشوقش را به بر گیرد
آنیست که وسعت زمان عشق ورزیدنش آنیست
زیباترین من
آسمان ها و زمین ، تمام قلب و روحم
و هر آنچه در هستی هست و نیست را بگو
بگو تا به پایت بریزم اما
غرورم را نه
حتی اگر ذره ذره ی وجودم
بندبند وجودت را خواهش کند
هرگز و هرگز
جرعه ای عشق را گدایی نخواهم کرد
حتی اگر از عطش نوشیدنش
به له له زدن افتاده باشم
چرا که در باور من نمی گنجد
کسی که ارزش عشق ورزیدن داشته باشد
از تماشای له شدن غرور دلباخته اش کیفور شود
بانوی من
همانگونه که از عشق ورزیدن به تو
در غرور خود غوطه ورم
در تو ایستاده غرق خواهم شد و خواهم مرد
چرا که من
از تبار مغرورترین مردان جهانم
مصطفی زاهدی