ماجراهای احساسی
خطرناک تر از جنگ هستند
در نبرد
آدم یک بار بیش تر کشته نمی شود
ولى در عشق
چندین بار
اریک امانویل اشمیت
و اگر فکر میکنی
برایِ عشق حدی نیست
اشتباه کرده ای
که عشق را
مرزها میسازند و
مرزها را عشق
هنوز ندیدهام
عاشقی را آزاد و
آزادی را عاشق
نیکى فیروزکوهی
چیزی که دوستش داریم
خطایش را نمی بینیم
چیزی که دوستش نداریم
دیدنش خطاست
ازدمیر آصف
مترجم : بهنود فرازمند
در خواب من
تاریخ و زمان
عقل شان به ساعت ما می چرخید
در خواب من
شب ها ماهم بودی
روزها خورشیدم
در خواب من گفتی
هر کس به دیوار نگاه کند
جای نگاهش می ماند مثل اثر انگشت
هزاران چشم روی این دیوارها بود
هزاران گوش
هزاران قلب که روزی می تپیده
همه را پاک می کنم
با رنگ سفید همه را پاک می کنم
عشق من
می شود جوری نگاهم کنی که با هیچ رنگی پاک نشود ؟
می شود ؟
عباس معروفی
حتما نامش را شنیده اید
نقاش نام آوری
که گوشِ بریده یِ خویش را
پیشکشِ پری تن فروشی کرد
که جز وحشت
هیچ واژه ای را به یاد نیاورد
هی ونگوگ
عاقبت این کار چه شد ؟
هیچ
تو غمگین و خسته
به خانه آمدی
و او
چشم به راهِ یک مشتری
چارلز بوکوفسکی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم ؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
وَ کمی هم بنویسی
گاهی وقت ها
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد
افشین صالحی
چقدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را
که دوست داشته از یاد ببرد ؟
چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
========
عطرها
بیرحم ترین عناصر زمینند
بی آنکه بخواهی
می بَرندَت
تا قعر خاطراتی که
برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی
آنا گاوالدا
عشق
احساس غیر ممکنی ست
که در پوست هیچ واژه ای
نمی گنجد
گردبادی ست
که تو را با خودت می برد
چگونه از جاذبه ات بگریزم
وقتی تو نمی توانی
چنین جذّاب نباشی ؟
در زمستان های تنهائی
تمام شومینه های دنیا هم
به اندازه تو
دنیای مرا گرم نمی کنند
بوسیدنت دل را تازه می کند
و سال ها را از تنم می روبد
بگذار هر چه می خواهد ببارد
در گرمای لبخندت
من آفتاب می گیرم
بگذار ماه سهم برکه ها باشد
موسیقی چشمانت
رؤیاهای خفته را احضار می کند
بگذار مرگ ما را بمیراند
جان هایمان هر جا که می روند
با تو همسفرم
عشق هرگز نمی میرد
پرویز صادقی
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش
مرا بپذیر آنچنان که هستم
غاده السمان
تنها دو چشم
تنها دو چشم داشتم
دو دریچه ی کوچک
و این برای دنبال کسی گشتن
در جهانی که خیلی بزرگ است
کم بود
مرا ببخش اگر
پیدایت نکردم
رویا شاه حسین زاده
یک فنجان قهوه
مهمانِ من باش
آغشته به سمِ عشق
درد ندارد
فقط
چشمانت را که باز کنی
کسی شبیه مرا
دوست خواهی داشت
مریم قهرمانلو
بودن من
با من نیست
و از من نیست
بودن من جایی
آن سوتر است
جای همه ی بودن ها
که شعله یمن و ما
در آن خاموش می شود
بیژن جلالی
جامی شکسته دیدم در بزم می فروشی
گفتم بدین شکسته چون باده میفروشی ؟
خندید و گفت زین جام جز عاشقان ننوشند
مستِ شکسته داند قدر شکسته نوشی
خیام
مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازه های صبح
تا
دروازه های شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم
پل الوار
جانا
مرد روزهای از دست رفته ی نه چندان دورم
کاش دوستت دارم
اینهمه بی قدر
اینهمه بی قدرت نبود
جانا
چقدر صدایت را دوست داشتم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی
داشتی ؟
و می گفتم
دارم
جانا
من ستاره های آسمان کویر را
با تو کشف کردم
من عشق را
با تو کشف کردم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی بیداری ؟
و می گفتم همیشه
می پرسیدی چه میکنی ؟
می گفتم می شمارم
تا خواب
جانا
دلتنگی هایم برای تو
فعل های حال من
ماضی نمی شوند
دارم ها ، داشتم نمیشوند
جانا
من هنوز از تو بیدارم
حتی وقتی رفته ای
حتی وقتی نمیپرسی بیداری ؟
حتی وقتی دوستم نداری
تمام فعل های حال
تمام حالم
برای تو
مهدیه لطیفی
نگاهت
چه رنج عظیمی است
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام
آنتوان دوسنت اگزوپرى
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شبها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو میگفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند همه غمهای جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم
سعدی