اندوهی در روشنای ماه

آزادی، کرامت، جرأت

ای بهارِ آینده از چشم‌هایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا به سوی او ببر
چونان شعر عاشقانه‌ای
یا زخم خنجری
من آواره و زخمی‌ام
باران را
و ناله‌ی موج‌های دور را
دوست می‌دارم
از عمیق خواب بیدار می‌شوم
تا به زانوی زنی شیرین
که شبی او را
در خواب دیده‌ام
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر بسرایم
به محبوب‌ام
آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا
بگو که بیمارم و مشتاق اویم
من رد پاهایی
بر دل‌ام می‌بینم
                    
محمد الماغوط
مترجم : صالح بوعذار

به که پیغام دهم ؟

به که پیغام دهم ؟
دست من دست تو را می‌طلبد
چشم من رد تو را می‌جوید
لب من نام تو را می‌خواند
پای من راه تو را می پوید
به که پیغام دهم ؟
بی تو از خویش تنفر دارم
دل من باز تو را می‌خواهد
به که پیغام دهم د؟
به که پیغام دهم ؟

شکیبایی لنگرودی

تنهایی رنج کشیدن

بدترین چیز دنیا
به هیچ عنوان
رنج کشیدن یا تنهایی نیست

یک ترکیب است
تنهایی رنج کشیدن

استیو تولتز
مترجم : پیمان خاکسار

تمام دوستت دارم های مرا

تمام دوستت دارم های مرا
به خودت بگیر
بگذار در این شهر غبار گرفته
در این اندوه سکوت
در این خانه نشینی دل های عاشق
از امروز
هر عابری که روی دیوار شهر
نوشت دوستت دارم
تو به خودت بگیر
بگذار آن کسی که آمد
تو باشی
من در این خانه اسیرم
بعد از این سکوت
رهایی در پیش است
من‌ به تو قول می دهم عبور کنیم
از تمام این شب های بی آغوش
از تمام این روزهای پر سکوت
آن وقت به اندازه یک عمر
به تو می گویم دوستت دارم
کاش بعد از این‌ روزهای پر‌ التهاب
عشق مسری ترین بیماری این شهر شود

علیرضا اسفندیاری

تنها یک نگاه

تو مرا دوست نداشتی
تنها نگاهی انداختی
به رو نوشت چهره ای که به آن تولد بخشیدی

اندوه من
مثل آستر پوسیده ی یک کت چرمی
ناگهان سر باز می کند
و تمام هستی ام از هم می شکافد

فریدا هیوز شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

تشنه

من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
آفتابش رنگ شاد دیگری دارد
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
تشنه یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید
تک چراغ شهر رویاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی
نیست امّیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمه خشک کویر غم
تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم

فروغ فرخزاد

زنانی چون من

زنانی چون من
نمی توانند صحبت کنند
واژه ها چونان استخوانی در گلویشان گیر می کنند
به گونه ای که ترجیح می دهند
ببلعدشان تا بیرون بیاورند
زنانی چون من
تنها گریه کردن را بلدند 
با اشک هایی غیرقابل کنترل
که ناگهان چون رگی بریده
بیرون می جهند و به چشم می آیند
زنانی چون من
سیلی ها را تاب می آورند
بی آنکه جرات کنند عکس العملی نشان دهند
می لرزند از خشم
اما خشم شان را
همانند شیری در قفس
سرکوب می کنند
زنانی چون من آزادی را
در خواب می بینند

مرام المصری
مترجم : اعظم کمالی

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی

حافظ

چشم به راهت خواهم ماند

پس چشم به راهت خواهم ماند
همچون خانه ای متروک
که بیایی و در من زندگی کنی
که بیایی و
پنجره هایم دیگر درد نکشند

پابلو نرودا
ترجمه : بابک زمانی

تاثیر عشق

مگر می شود
به سیل گفت جاری نشو ؟
می شود آیا به زلزله گفت بایست
بایست و اینقَدَر
تن و بدنِ زمین را نلرزان ؟

من هم
نتوانستم ، نتوانستم
جلوی عشق را بگیرم
آمد
چشمهایم را غرق کرد
دلم را لرزاند و
از من ویرانه ای به جا گذاشت و رفت

مینا آقازاده

اولین نوروز جوانی ام

من اولین نوروز نوجوانی‌ام را
هرگز هرگز
از یاد نخواهم برد
نه به خاطر میهن
به این خاطر که
نخستین بوسه‌ از دختری
در آن اتفاق افتاد

شیرکو بیکس
ترجمه : یحیی زرین نرگس

سال نو

همه می‌گویند سال نو
من می‌گویم سال از نو
چون قرار است
از نو دوستت داشته باشم
از نو تو را بخواهم
از نو عاشقت شوم
من از نو حضورت در قلبم را
تمدید کردم

سیما امیرخانی

پس چگونه می توانم از تو فرار کنم ؟

ای کاش می توانستم بروم
ای کاش می توانستم فرار کنم
اما نمی توانم

چرا که در پس اب
در پس نان
در پس بوسه
سیمای تو وجود دارد

چرا که در پس عشق
در پس گرسنگی
در پس پاکی و صافی
سیمای تو وجود دارد

پس چگونه می توانم از تو فرار کنم ؟

نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه : منیر جزنی

بوسه ها

به بوسه ها گفتم
بهار می شود
و هر بوسه
پرستویی ست
که به آشیانه لب ها
 باز خواهد گشت

بوسه ها اما ترسیدند
بوسه ها
به شعرها پناه بردند
و هر بوسه
پشت غزلی
پنهان شد

به دست ها گفتم
بهار می شود
و دست ها
دوباره همدیگر را می گیرند

دست ها اما
سه نقطه از الفبا قرض گرفتند
دست ها
دشت ها شدند
و از آدمی گریختند

بوسه ها
عشق را آلودند
 و دست‌ها
زندگی را

آدمی
جهان را بوسید و بیمارش کرد
آدمی
به زندگی دست زد و آن را کشت

از این پس
انسان
 بی بوسه و بی دست
قدیسی ست
که جهان
 دوستترش می دارد

عرفان نظرآهاری

نامه های عاشقانه

باران باران
مانند نامه‌های عاشقانه
بی امان از آسمان فرو می‌ریزد
زمستان ، صدا
و پژواکی تشنه‌ی آغوش
زمستان را دوست دارم
قدم‌زدن‌های شاد تا رسیدن به میعادگاه‌مان
که در میان آب و باران غرق است
زمستان را دوست دارم
آن را قطره‌قطره می‌شنوم
آن را باران ، باران می‌شنوم
مانند صدایی‌ست که به عاشق می‌رسد
بر تن‌ام ببار
که این گریه‌های زمستان
گریه‌های پایان عمر نیست
بلکه نشان ِآغاز است
نشانِ امید

محمود درویش
مترجم : پریسا فرخی

آتشی بودم و سوزاندم و بر باد شدم

آتشی بودم و سوزاندم و بر باد شدم
تیشه گردیدم و تاج سر فرهاد شدم

ناله‌ها زیر لبانم شده زندانی شرم
ترسم آن روز کشم آه که فریاد شدم

سینه‌ام گشته بهشتی ز گل وحشی عشق
ای خداوند به خشم آی که شداد شدم

من همان صید ضعیفم که به دام افکندی
ناز من بود و نیاز تو که صیاد شدم

باز طوفان می از مهلکه‌ام برد برون
در خرابات شدم معتکف ، آباد شدم

از رقیبان نهراسم که غروری سر و پا
طعنه بیهوده مزن من دگر استاد شدم

دردم این بود غزالم غزلی می‌خواهد
غزلی ساختم از درد و غم آزاد شدم

نصرت رحمانی

بیست سال بعد

اگر زنده بمانیم
بیست سال بعد باهم برخورد کنیم
در چهره‌ات نقش لال سال‌ها
و در صورت من شبیه این چیزی خواهد بود
دو پیر گوژپشت
تکیه داده به درخت
به جوانی سال‌های دور
سَرَک خواهد کشید
دستان‌مان که رگ‌هایش بیرون زده
مثل دو عنکبوت به‌هم خواهد رسید
در تارهای تنیده‌ی پیری
به تپش درخواهیم آمد
دست‌هایمان جدا خواهد شد
مثل دو عنکبوت خسته

مثل غنچه از کنارمان
دختران
جوانان چنارقامت رد خواهد شد
تو مرا جست‌وجو خواهی کرد
و من تو را در میان آن‌ها
این تاریکی موعود را
به روشنایی خواهیم سپرد

تو در چهره‌ی من
من در صورت تو خواهم دید
جوانی خمیده‌ی‌مان را
برای این‌که زمان بگذرد
سخن را به سخن پیوند خواهیم زد
به تلخی خواهیم گریست
به این خنده‌های بی‌دندان‌مان

اگر زنده بمانیم
بیست سال بعد باهم برخورد کنیم
یا در کوچه یا در بلوار
آن‌هایی که ما را خواهند دید به تلخی خواهند خندید
پایی مال خودمان ، پایی تکیده به عصا
یک پای‌مان بر لب‌ گور

زمان را فریب داده به سینما خواهیم رفت
فیلم را نه
جوانانی بوسه زن را که در ردیف انتهایی نشسته‌اند
خواهیم پایید
هرازگاهی در اکران
نگاه‌های‌مان بوسه خواهند داد
در چشم‌های‌مان گل خواهد داد
باران خاطره‌های‌مان
نخواهیم فهمید که خواب
کی ما را با خود برد
با صدای خدمت‌گزار بیدار خواهیم شد
بلند شوید
فیلم خیلی وقت است که تمام شده

نصرت کسمنلی
مترجم : کاظم نظری نیا

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی ، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را

ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را

هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را

سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را

سیف فرغانی