هوا
چنان سرد است
که سرما را حس نمى کنم
و زخم
چنان گرم
که درد را
کنارت مى نشینم
دستم را گرم مى کنم
و خاکستر مى ریزم
بر زخمم
عمران صلاحى
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم
عمران صلاحی
در حال بستن چمدان انگار
گفته ای متارکه چیزی است
مثل بیرون کشیدن نیزه از زخم
چه قایقی بادبانی تو را ببرد
چه تابوت مرده شور
با دردی زیر سینه ی چپ
آغاز می شود
و جای خارج ازاین بُن بست
با بغضی در گلو پایان می یابد
می گوید قضاوتش نکرده ای
و هیچ کلمه ای در کلامت
خارج از خط نبوده است
که خارجش کند از خط
و حق داشته ای حتا
آن تبسم تلخ را
مانند پلاکی زنگ زده
میخکوب کنی
بر سر در تمام خواب و خیالاتش
به جای خالی ات نیز
کنار شومینه ی خاموش
عادت کرده است
اما اشیای بازمانده از تو
سکوت طولانی ات را
که نشان رضایت نبود
پیشه کرده اند
و جان به جانشان کنی
نَم پس نمی دهند
عطر گریبانت اگر
هنوز گریبانگیرش نبود
این اشیای روح خراش را
که رازدار تو هستند
یک به یک از پنجره
به خیابان پرتاب کرده بود
عباس صفاری
من پس از مدتها
فرصتی یافتهام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو
که چه آسان رفتی
عمران صلاحی
گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شدهای از من
و هزار بار زیباتر
عباس صفاری
تو که شاعری بگو عشق چیه ؟
اگر سی سال پیش پرسیده بودی
از هر آستینم برایت
چند تعریف آماده و کامل
که مو لای درزش نرود
بیرون می کشیدم
در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد
عباس صفاری
پای هر نامه هنوز
مینویسم روی ماهت را
از دور میبوسم
اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کردهام
زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که میپوشاند هر بامداد
کِرِم کمرنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را
عکس پنهانکارت بیش از این
نم پس نمیدهد
و رو نمیکند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کردهای
اما نگاه بی پردهات به من
که سالها مشق چشمهای تو را نوشتهام
میگوید در آن سوی دنیا
و دور از دستهای من
رسیدهتر از سیبی شدهای
که حوا
به دست آدم داد
عباس صفاری
می دانست
تا تمامی قلبش را
به گونهی گُل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمی شود
اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آوارهی جهان است و
رؤیت آنهمه زیبایی را هنوز
آینهای نیافته است
عباس صفاری
برای دیدن عشق
باید
چشم بر پنجره ی خانه ای بگذاریم
که دهلیزی
آنرا به نردبان و دریچه ای میرساند
زیر سنگی
پشت کوهی
در بیابانی دراز
عمران صلاحی
هر سو شتافتم
در عمق بیشه های غم آلوده ی خموش
بر اوج قله های دل انگیز برف پوش
در جاده های مخملی ماهتاب ها
بر سنگفرش نقره ای موج آبها
هرسو شتافتم
هرسو ولی دریغ
هرگز وجود گمشده ام را نیافتم
اینک تو مانده ای
آیا
در خویشتن وجود مرا حس نمیکنی ؟
عمران صلاحی
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت پنج
عباس صفاری
کاری نکرده ایم
جز این که آزاد کنیم
نیمه گمشده ی خویش را
از برج تنهایی
کاری نکرده ایم
جز اینکه قرار دهیم
کاشی گمشده ای را برابر قرینه اش
زیر این گنبد کبود
نسیمی بوده ایم که خاکستر و پرده را پس زده ایم
تا
روشن تر و گرم تر بتابد
ماه و آتش
عمران صلاحی
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن
عمران صلاحی
خاتون
کلام تو
سنگ را آب میکند
خواب را خواب و ایوان را پر از مهتاب
در کلام خود شناوری
چون شکوفه ی سقید ماه در چشمه
بیابان خویشتنی
چون فواره ای در حوض نقره
تورا در کلامت میچینم
تورا در کلامت می بویم
خاتون تو میدانی میان شاخ و برگ قصه ها
پرنده وار بخوانی
تو میتوانی
آتشی را به آتشی دیگر خآموش کنی
تو می توانی از ما بلا بگردانی
مرگ چنان گوش به قصه ات میسپارد
که از کار خویش باز میماند
خاتون شبی خوش است
میخواهم
گیسوانت را بشنوم
لب میگشایی
نسیم شبانگاه
سراپا گوش میشود
کلام تو سرانجام
آغوش میشود
عمران صلاحی
ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق میکند تن
به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
یا به تکهای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت میگردد
از طرز نگاهم باید حدس میزدی
که من ظاهرن فراموشکار و سر به هوا
خطوط کشیدهی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئیشدن هرچه پیراهن
از بَر کردهام
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرینزبانیِ تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
قهوهات دارد سرد میشود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلیات طاق
مگر چقدر طول میکشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری
عباس صفاری
دور دنیا هم که چرخیده باشی
باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاک بیداری مُدام
تهدیدشان می کند
می گویند دنیا کوچک شده است
و اُستوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم
آنقدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم
دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد
عباس صفاری
روح سردرگم من
بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن
آتشی میکارد
چشم تو پنجرهی مرموزیست
کاش میدانستم
پشت این پنجره کیست
کاش میدانستم
چه کسی در تو اقامت دارد
کاش آتشی بودی و میسوزاندی
علف هرزهی تردیدم را
چشمهای بودی و میرویاندی
دانهی خفتهی امیدم را
عباس صفاری
بیصدا
فرو میریزم
زیر حجمی از سکوت
یک بار دست کم
مرا به نام کوچکم
صدا بزن
عمران صلاحی
از چشمهایش پیداست
عزمش جزم است
و اراده اش آهن
یکی از همین شب های بی چفت و بست
شبیخون می زند
به قلبی که سالهاست لق می زند
در قفس سینه ات
===========
پا به پا کردنش را
به پای تردید او نگذار
اگر چه نو بال
اما پروانه ایست که می داند
روی کدام گل بنشیند
با سوزن ته گرد هم نمی توان
صلیب وار قابش کرد
و هر روز تماشایش
عباس صفاری
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد زیبا میشود
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند
عباس صفاری