گاهی فکر می کنم
از بس بی تو ، با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام
و گیس هایت را در هم بافته ام
از بس ، فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام
که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم
مصطفی زاهدی
دارم از چشم های تو دنیا را می بینم
با لب های تو لبخند می زنم
با دست های تو نوازش می کنم
چنان گم گشته ام در تو
که نمی توانی پیدایم کنی
مثل قطره ای که به دریا پیوسته است
شکل سایه ای که به تاریکی
و شبیه اندوهی که به من
باید
دنیا را به کامت کنم
حتی اگر نبینی ام
می خواهم خوشبخت باشم
مصطفی زاهدی
تو کار من را تمام کردی
با آن چشم های خوب
آن دست های مهربان
آن نفس های گرم
تو کار من را ساختی
با زیباترین سلاح های تنت
و این مرگ
آسان نیست
سیدمحمد مرکبیان
آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد
و من خود را به ندیدن می زدم
آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دستهایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت
آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دستهایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت
اما در دستهای من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشکهایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید
آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به کسی که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت
و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایش را
در آغوش دیگران جای گذاشت
و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد
مصطفی زاهدی
آنجا که
احساس می کنی
خاطره ای نخواهی ساخت
خواهی مُرد
زندگی چیزی ست
میان خاطراتی که ساخته ایم
و خاطراتی که خواهیم ساخت
سیدمحمد مرکبیان
پیش از تو
همه را با معیارهایم می سنجیدم
بعد از تو
همه را با تو می سنجم
حتی معیارهایم را
مصطفی زاهدی
این شهر
همین
نبودت را کم داشت
که کامل شد
نه
نباید تو را
به انزوای اتاق
به رنج شعر
به فصل سرد سینهام
بخوانم
تو
یکبار برای همیشه
به مهرهی سیاه نگاهت
تمام مهرههای حواس من را
بردی
نه
تو را نباید
بخوانم ، نباید
تو
هرگز
به آغوش من
باز نمیگردی
این
سطر اول همه شعرهاییست
که نانوشته میمانند
سیدمحمد مرکبیان
شاملو نیستم
تا آنچنان که او می توانست
دوست داشتنم را که در فراسوی مرزهای تنت
از تو وعده ی دیداری می خواست
به بند شعر بکشم
قبانی نیستم
تا با شعرهایم معنای دوست داشتن را تغییر دهم
و عذر تمامی عاشقانه هایی که در انتظارم هستند را بخواهم
تا به دنبال شعرِ تو بگردم
من فقط شاعرکی هستم
که اگر غربالی در دست بگیری از تمامی پرت و پلاهایم
جز یک جمله به چیزی نمی رسی
تا با آن چشم در شعر چشمهایت بدوزم و بگویم
دوستت دارم
مصطفی زاهدی
تو و یادت نقطه ی مقابل یکدیگرید
هر چه قدر خود را به تو نزدیک می کنم
همان اندازه دورتر می شوی
و هر اندازه از یادت دوری می کنم
همان قدر به من نزدیک تر می شود
تو و یادت در قبال من
همیشه در جهت عکس هم حرکت کرده اید
انگار تقاص اختلاف شما ها را هم
من باید پس بدهم
پر توقع نیستم ، با من که نه
لطفاً یا با یادت آشتی کن و برگرد
یا به خاطر خدا هم که شده
دست یادت را هم بگیر و از اینجا ببر
مصطفی زاهدی
دیگر آب از سرم گذشته است
آهسته تر قدم بردار
دیرتر بیا
بگذار آنقدرها از این عطشِ دیدارِ دوباره ات لبریز شوم
که با آمدنت
حتی
یک عمر نوشیدنِ زیباییت هم
سیرابم نکند
مصطفی زاهدی
امشب که برایت مینویسم
گریهی تو
تنها موسیقیست
که در رگهای خانه جریان دارد
و من چقدر گریهات را
از چشمانت بیشتر دوست میدارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم
گناه من نیست
زیبا زنانه گریه میکنی
و شاعرانه گلایه
نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیدهایم
سید محمد مرکبیان
غرور را دوست دارم
گاهی غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی همه چیزت را باخته ای
غرور همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر درهم ِ ویرانیت را پنهان کنی
تو هیچ چیز از من نمی دانی
نمی دانی چه قدر سخت است
در برابر آن همه زیبایی تو
سیل نگاهم را
پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش کسی را بازی کنم که برایش
بود و نبود تو
خالی از اهمیت است
تو
بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
که بازیگر خوبی هستم یا نه ؟
مصطفی زاهدی
فاصله ات را بامن رعایت کن
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دستهای قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من ، از نو آغاز می شود
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس برم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود
شکنجه گر
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن
مصطفی زاهدی
روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید
روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسانها را
به نرمخوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند
ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند
روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی تو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی
مصطفی زاهدی
اما برای من
هر شب بی تو
یلداست
منی که
زیر حافظ چشمانت
یادت را
دانه دانه می کنم
سید محمد مرکبیان
قلبم تند تند میزند دوستت دارم یا دارم میمیرم ؟
تند تند شعر مینویسم حرکت کردهام یا بُریدهام ؟
حرفت را هم که میزنی
نمیفهمم به من نزدیک شدهای یا ازت دورم ؟
میدوَم سوی دیوار و از خیابان پرت میشوم بیرون
سرم را به باد میدهم ، دستانم را به جوب
قلبم تند تند میزند هنوز دوستت دارم یا مردهام ؟
سیدمحمد مرکبیان
موهایت را
هر کسی می تواند ببافد
اما
روزی خواهی فهمید
دیگر
هیچکس مثل من
با موهایت
شعر نخواهد بافت
مصطفی زاهدی
امشب برای اولین بار نمی دانم
کدام یک بهتر است
بینایی یا نابینایی ؟
فهمیدن یا نفهمیدن ؟
امشب نمی دانم برای کدام یکیمان سختتر است
تویی که یک عمر برایم
همچون بُتی بودی و
به حادثه ای در من
در هم شکستی
یا منی که یک عمر پرستیدمت و
به حادثه ای تمام رویاهایم پرپر شد ؟
کاش کور بودم
کاش نمی فهمیدم
مصطفی زاهدی
نمی توان سینه ای را شکافت
و دید
تا چه اندازه درد
در انسان ته نشین شده است
باید ضربه را خورد
باید دور شد و رفت
زخم های امسال
اصابت دردهایی ست
که دو سال پیش خورده ایم
سیدمحمد مرکبیان
باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره
سید محمد مرکبیان