نمی توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه می کند ؟
گندمزار با خوشه اش ؟
طاووس با دمش ؟
چراغ با روغنش ؟
با تو سر به کجا بگذارم ؟
کجا پنهانت کنم ؟
وقتی مردم تو را در حرکات دستهایم
موسیقی صدایم
وتوازن گام هایم
می بینند
نزار قبانی
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
نزار قبانی
ترجمه : یغما گلرویی
تورا چه کسی ازمن گرفت
بلقیس
کدام خدای بزرگ اینگونه سرنوشت مرا سوزاند
مگر نمی دانست که من به چشمان تو شهادت داده بودم
به لبهای تو ایمان آورده بودم
خوب می دانست زیبایی تو را کلمه وصف نمی کند
جایی درون آسمان کشیده بود
ومن دیدم
چه کسی توانست سایه تو را ازسر من بردارد
وسالها مرا بی خانمان کند
ودرسراشیب مرگ روان
ای بلقیس
اگر کنار خدا نشسته ای
بگو مرا به کنارتو بیاورد
با موشکی ، با بمبی ، با سقوطی
تکه تکه ام کند
بگو هرگونه که سخت تر است
مرا به سوی تو بیاورد
بلقیس
به خدا بگو این سرنوشتی که برای من رقم زد
تمام گناهانم را شست
من یک عاشق معصومم
وبهشت ازآن عاشقان است
به خدا بگو
مرا به سوی تو بیاورد
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
تصمیم با توست ، پس انتخابی کن
میان مرگ در آغوشم
یا بر دفترهای شعرم
عشق را برگزین یا بیعشقی را
ترس است که راه بر تصمیمت بسته
راهِ میانهای اما نیست
بینِ بهشت و دوزخ
تورقها را کنار بینداز
من به هر حکمی تن میدهم
حرفی بزن ، کاری بکن ، برآشوب
مثل میخی برجا نمان
که چون علفی زیرِ بارانها
تا ابد نخواهم ماند
یکی از دو سرنوشت را برگزین
از سرنوشت من اما توفانیتر نیست
تو پریشانی و ترسانی
راه من اما بس طولانیست
یا به دریا بزن یا ترکم کن
دریایی بیگرداب نیست
عشق ، رویاروییِ بزرگ است
شنایی خلاف جریان
دشواری و درد و اشک
و دربهدری میانِ ماهها
هراست مرا میکشد ای زن
از پشت پرده سرک میکشی
من ایمان ندارم به عشقی
که جنونِ طغیان را برنتابد
که تمامِ دیوارها را در هم نشکند
و مثل توفان نکوبد
آه اگر عشقت مرا میبلعید
چون گردبادی
تصمیم با توست ، پس انتخابی کن
میانِ مرگ در آغوشم
یا بر دفترهایِ شعرم
عشق را برگزین یا بیعشقی را
ترس است که راه بر انتخابت بسته
برزخی اما نیست
میانِ بهشت و دوزخ
نزار قبانی
مترجم : آرش افشار
روزی که آمدی
شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا
آفتاب و بهار با تو آمدند
ورق های روی میز بُر خوردند
فنجان قهوه ی پیش رویم
پیش از آنکه بنوشمش
مرا نوشید
و اسب های تابلوی نقاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند
روزی که آمدی
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد
پیکانی که کودکان
کلوچه ای عسلی اش پنداشتند
زنان دستبندی از الماس
و مردان نشان شبی مقدس
چندان که بارانی ات را
چونان پروانه ای که پیله می درد
در آوردی و نشستی روبه روی من
باور آوردم به حرف کودکان و زنان و مردان
تو به شیرینی عسل بودی
به زلالی الماس
و به زیبایی شبی مقدس
نزار قبانی
شعر همیشه با باران می آید
و همیشه صورت زیبای تو با باران می آید
و عشق هرگز آغاز نمی شود
مگر زمانی که
موسیقی باران آغاز شود
عزیز من ، مهرماه که می رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را می گیرم
گویی عشق من به تو
به باران بستگی دارد
دیدن پاییز مرا بر می انگیزاند
رنگ پریدگی زیبایت مرا بر می انگیزاند
و لب بریده کبود بر می انگیزاندم
و گوشوار سیمین در گوش ها بر می انگیزاندم
ژاکت کشمیر
و چتر زرد و سبز بر می انگیزاندم
و
در شروع پاییز احساس نا آشنای ایمنی و خطر
برمن چیره می شود
می ترسم که نزدیکم شوی
می ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن هایم می ترسم
بر مینیاتورهای صدف شامی از احساسم می ترسم
بیم آن دارم که موج تقدیر مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نایابی
کاش می دانستم بانو
رابطه جنون با باران را
بانوی من
که شگفت از سرزمین آدم ها می گذری
در یک دستت شعر است
و در دست دیگرت ماه
ای کسی که دوستت دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پریدگیت
همه غم های درختان را یک جا داری
چه زیباست غربت ، اگر با هم باشیم
ای زنی که خلاصه می کنی تاریخ مرا
و تاریخ باران را
نزار قبانی
تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی
تو آخرین وطنی هستی
که از ترس و گرسنگی ایمنم می کند
و میهن های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن های والت دیسنی
و یا پلیسی اند
مثل نگاشته های آگاتا کریستی
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته ام
پیش از هجوم تاتار
تو واپسین شکوفه ای هستی که بوییده ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده ام
پیش از کتابسوزان
آخرین واژه ای که نوشته ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته ام
پیش از انقضای زنانگی
واژه ای هستی که با ذره بین ها
در لغت نامه ها به دنبالش می گردم
نزار قبانی
ترجمه : شهاب گودرزی
تو یک زنی
شبیه تمام زنهایی که می شناسم
قدم می زنی
آواز می خوانی
تنها تفاوت تو بازنهای دیگردر تو نیست
در من است
تو زنی هستی که من دوستت دارم
تو زنی هستی که درشعرهای من هستی
آغوش مرا دوست داری
تو خواب نیستی
رویایی دست نیافتنی
تو را من خلق کرده ام
نزارقبانی
مترجم : بابک شاکر
اگر نامه های عاشقانه ام
در حکم تجاوز به ساحت کسی است
اگر نامه های عاشقانه ام
با همان شورشگری
با همان بی پروایی
با همان لحن کودکانه شان
دنیا را به پیرامون تو زیر و زبر خواهند کرد
و هزار درویش را هلاک
و آتش هزار جنگ صلیبی را شعله ور
باری هیچ شگفت زده مشو
ای گنجشک خاکستری تابستان
اگر دیدی که برگهایم
بر دروازه های شهر مسین آویخته است
بدان که شمشیر سپاهیان بر عشق فرمان می راند
و هیچ در شگفت مشو
اگر گلهایم را ناجوانمردانه کشتند
که این روزگار به گلهای مصنوعی ایمان آورده است
اگر محکومم کنند
وگویند کتابهایم متن اباحی گری است
تو برایم گریه مکن
زیرا که همه ی محکمه های عاشقان در وطنم
غیر قانونی ست
نزار قبانی
به چه زبانی با تو سخن بگویم
با شعر
با قصه های تاریخی
با تصنیفهای کوچه و بازار
تویی که چون آهوان می گریزی
من دامی ندارم
من خودم صید گیسوان تو گشته ام
به هر زبانی می گویم تو نمی شنوی
به در
به دیوار
به سنگ
به آهن
سوگند می خورم
نام تو را در آسمان دیده ام
به چشم
به ابرو
به لب
به گیسو
قسم ات می دهم
پاسخی به گریه های من بده
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
کسی خبر دار نخواهدشد
تو خودت را به من برسان
برای گریز ازاین قصر محصور اسبی سیاه فراهم کرده ام
سربازان جهان را خوابانده ام
وتمام مردان جهان را زنی داده ام
تا بگریزیم
خودت را به من برسان
آشیانه ای ندارم
تنها ماه را آب وجارو کرده ام
ستاره ها را مرتب نشانده ام در آسمان
کمی آب و نان گذاشته ام کنار
تا تو آسوده باشی
خودت را به من برسان
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
مرا از خاک بیافرین
و از روح خودت درون بریز
اکنون من یک آفریده ی عاشق هستم
مردی که ذاتش از روح توست
وتو خدای منی
و هر روز رسولانی عاشق را برایم می فرستی
من به کیش تو در آمدم
حتی اگر کفر باشد
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
مرا که متولد کرد ؟
مادرم
زنهای همسایه
خدای احد و واحد
نه نمی دانم مرا که متولد کرد
تنها وقتی به دنیا آمدم
که چشمهای سیاه تو را
گیسوان پریشان تو را
و لبهای خندانت را دیدم
من را تو به دنیا آوردی
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
وقتی عاشقم
حس می کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می رانم
وقتی عاشقم
نور سیالی می شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می شوند
وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می کند
و سبزه بر زبانم می روید
وقتی عاشقم
زمانی می شوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می دوند
نزار قبانی
مترجم : فرشته وزیری نسب
این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب
آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی
نزار قبانی
خنجرِ گداختهی ودکا بر زبان من
تو در هر قطره حضور داری
امشب را بیخیال نوشیدم
مانند روسها
که آتش مینوشند
بیکه بسوزند
من اما باختم
چون با دو آتش طرف بودم
ودکا
و
تو
ناتاشا گارسون بود
من تو را ناتاشا صدا میزنم
میخواهم با من
چون کبوتری بر یخهای میدانِ سُرخ
پرواز کنی
هر گیلاسی یک آتش فشان است
صورتت گل سرخی بر فریب ناکیِ مروارید
ناتاشا ، عشقِ من
مردان باده مینوشند
تا از عشقهایشان بگریزند
من اما
برای گریختن به سوی تو مینوشم
نزار قبانی
مترجم : یغما گلرویی
چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا هستند ، نه بیش تر
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم
متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آن ها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماه ها
و ماه ها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو
آن چه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدخت های قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم
شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آن ها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعت ها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آن ها را می خواهم
چون فقط در جست و جوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو" می گردم
کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید
نزار قبانی
بگو دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا سر انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ها قابل تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد
فصل هایی را حذف نموده
یا فصل هایی را به آن اضافه خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه ام شوی، من پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه ها و لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام عاشقان
نزار قبانی
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام
نزار قبانی