دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد
آری
ای پادشاه
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است
یوهان ولفگانگ گوته
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست
محمدرضا عبدالملکیان
جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقصند
ولی در قلب من بهاری نیست
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
بی تو ، همیشه زمستان است
گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند
شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده ای بر بال باد ، قلب من پیش می رود
بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد
تو بهار من هستی ، تابستان من هم
و من آرام نمی گیرم تا تو را بیابم
جوآن چاندوز بائز
پنجره را باز کن که آمدم امشب
مست ز میخانه های شهر سیاهم
پنجره را باز کن مگر تو نگفتی
پنجره گر باز بود چشم براهم ؟
نعره کشیدم که
آی پنجره وا کن
لب ز لبی وا نشد سوال کند
کیست ؟
پنجره بستست
آه ، پنجره بستست
هیچ کس در اتاق منتظرم نیست
نصرت رحمانی
تمامی گناهانت را میآمرزم
نمیتوانم اما
دو گناه از آن انبوه را ببخشایم
شعری که نجوا میکنی با خود و
بوسهی پرسروصدایت را
هی گناه خوش باش
و هر سال شکوفه کن
نصیحت مادرم را اما از یاد نبر
عزیزکم بوسه ، مال گوش نیست
فرشتهی من آواز ، مال چشم نیست
سوفیا پارنو
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهی دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
عطار
من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من همنفسم عطر دماغم
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بنگر
من نامه سیاهم
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار
هم ساغر پرمی
هم تک کهن سال
کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار
هشدار که من مست می هر شبه هستم
سیاوش کسرایی
اگر فرصت بود
کیمیای تو
مرا طلا میکرد
اما فرصت نبود
تو رفتی
من طلا نشدم
و کسی راز کیمیای تو را نفهمید
==========
در درون من چه میگذرد ؟
نمیدانم
من طلسم شده ام
و راز شکست این طلسم را نمیدانم
==========
آیا راست است
که آدمی از عشق میمیرد ؟
شاید
پاسخها را بعدها فهمیدم
بعدها ، وقتی که عاشقت شدم
بدون تو
بدون تو
باد آواره است
و شب
صحنه ی خالی نمایشی
بدون بازیگر
کسی که
دوستش دارم
به من گفته است
که به من محتاج است
به همین خاطر هم
من مواظب خودم هستم
و چشمانم باز است
در راهی که میروم
و دلهره دارم
از هر قطره باران
که مبادا
با ضربتی نابودم کند
برتولت برشت
هنوز ترکت نکرده
در من میآیی ، بلورین
لرزان
یا ناراحت ، از زخمی که بر تو زدهام
یا سرشار از عشقی که به تو دارم
چون زمانی که چشم میبندی بر
هدیه زندگی که بیدرنگ به تو بخشیدهام
عشق من
ما همدیگر را تشنه یافتیم
و سر کشیدیم هر آنچه که آب بود و خون
ما همدیگر را گرسنه یافتیم
و یکدیگر را به دندان کشیدیم
آنگونه که آتش میکند
و زخم بر تنمان میگذارد
اما در انتظار من بمان
شیرینی خود را برایم نگهدار
من نیز به تو
گلسرخی خواهم داد
پابلو نرودا
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من
شمس لنگرودی
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند
دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز
برگ های درختانند بعد از باران تابستان
و ( استانبول ) اند در هر فصل و هر ساعت
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
گل من ! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست
ناظم حکمت
زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صــدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شنبــه هست ونه جمعـــه
نه پار وپیرار است
جوان وپیر کدام اســــت ؟ زود ودیر کدام ؟
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست وپا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش از عشق سر شار است
فریدون مشیری
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشیدیا با او
باز میگردم
یا او
بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم .
محمد علی بهمنی
اعتراف میکنم
هرچه کردم اشتباه بود
هرچه گفتم اشتباه بود
هرچه دیدم اشتباه بود
درختها سبز نبودند
سربی بودند
آسمان را نشانه گرفته بودند
اعتراف میکنم
خواب دیدنام اشتباه بود
بیدارشدنام اشتباه بود
آنها رویاهای مخملی بودند
کابوسها را نمیدیدم
اعتراف میکنم
سکوت کردنام اشتباه بود
فریاد کشیدنام اشتباه بود
گوش تا گوش آسمان سنگین بود
از دریایی واژگون
و تازیانهای که برق میزد
خیرگی چشمم بود
اعتراف میکنم
هرجا رفتم اشتباه بود
برگشتنام اشتباه بود
تنها مردنام اشتباه نیست
اگر برگشتم
دوباره اشتباه میکنم
همه چیز اعتراف بود
ببخشید
دوباره اعتراف میکنم
همه چیز اشتباه بود
ببخشید
دوباره اشتباه میکنم
شهاب مقربین
شراب از کام تو میریزد
و عشق از چشم رخنه میکند
هر آنچه باید باور کنیم همین است
پیش از آنکه پیر شویم و جان دهیم
پیکم را بلند میکنم
به تو مینگرم
و آهی میکشم
ویلیام باتلرییتس
عقل میگوید
که دیوانگیست
عشق میگوید
همانی که هست
هشیاری میگوید
که ناخرسندیست
ترس میگوید
جز رنج ، هیچچیز نیست
فراست میگوید
آیندهای ندارد
عشق میگوید
همانی که هست
غرور میگوید
مضحک است
هشیاری میگوید
احمقانه است
تجربه میگوید
غیرممکن است
عشق میگوید
همانی که هست
اریش فرید
جان من ، از جان گذشتن کار مشتاقان بود
لیک چون جانم تویی بر من نه این آسان بود
جان من ، جانا تویی من نگذرم از جان خویش
گرچه اول شرط ، اندر عشق ترک جان بود
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، کجایی ؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی ؟
نگفتی ام که بیایم ، چو جان تو به لب آید ؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی ؟
منم کنون و یکی جان ، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم ، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چهای ؟ و ندانم که با کس دگر آیی ؟
کجا نشان تو جویم ؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم ؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من
دلم ز غم برهانی ، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود ، ای دوست ، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
فتادهام چو «عراقی» همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی ؟
فخرالدین عراقی
از نگاهت
از بودنت
از جای دست هام روی تنت
از دمپایی هات که زیر تختم پیدا می شود
از صدات که لای نفس هام ناپیدا می شود
از خوابی که تو را به من رسانده
از بوی تنت که لای ملافه هام مانده
از خطوط کف دستم
از سایه ات پشت پنجره
از هیجانم پشت در
از تپش های نابه هنگام قلب من
از جست و خیزهای دل تو
از حرفهات
می فهمم که دوستت دارم
از راه رفتن با تو کنار رود
از گذشتن از چهارراه
از نگاهت کردن
از باهات حرف زدن
از با هم غذا خوردن
از خواب تو را دیدن
از صدای پاهات
از خنده هات
از تو را بوسیدن
از گوشه های لب هات
می فهمم که دوستم داری
عباس معروفی
سرگذشت من ؟ مسیر پروانه است
در طول تاریخش ، از کرم پیله
تا پرواز شفاف و رنگین پروانه ای زرین
می پرسی چراغ ها با من چه کرده اند ؟
بر گردشان می گردم
و آنها را با شهوت خویش برای آزادی
می سوزانم
و پرواز می کنم و پرواز می کنم
زیرا من عاشق رهایی ام نه عاشق گل ها و چراغ ها
عشق ؟ نه
آیا شنیده ای که پروانه ای به میل خود
دوباره کرم شود
و به درون پیله باز گردد ؟
عشق شهریار شرقی مترادف با تملّک دلدار است
یا مترادف با کشتن او
اما پروانه به دور دست ها پرواز کرده است
و آموخته است که چونان کرکسان ، در اوج آسمان بماند
و کار تمام شود
غاده السمان