یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود
سیاوش کسرایى
باور نمیکند
دل من مرگ خویش را
نه نه من این
یقین را باور نمیکنم
تا همدم من
است نفسهای زندگی
من با خیال
مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه
این همه رویای نو نهال
نگشوده گل
هنوز
ننشسته در
بهار
می پژمرد به
جان من و خاک میشود ؟
در من چه
وعدههاست
در من چه
هجرهاست
در من چه دستها
به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود
؟
آخر چگونه
این همه عشاق بیشمار
آواره از
دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها
همه خاموش میشوند ؟
پشتگرمی به چه بودت که شکفتی ؟ گل یخ
وندر آن عرصه که سرما کمرِ سرو شکست
نازکانه تن خود را ننهفتی ، گل یخ
سرکشی های تبارت را ، ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان ها گفتی ، گل یخ
تا سر از سنگ برآوردی ، دلتنگ به شاخ
از کلاغانِ سیه بال چه دیدی و شنفتی ؟ گل یخ
آمدی ، عطر وفا آوردی
همه افسانه ی بی برگ و بری ها را رُفتی ، گل یخ
چه شنفتی تو در این غمزده باغ ؟
که چو گل ها همه خفتند ، تو بیدار نخفتی ، گل یخ
راستی را که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون ، در نگه دوست شکفتی ، گل یخ
سیاوش کسرایی
نه دست اشتیاق
نه پای پیشواز
درهم شکسته عطر لطیف نیاز و ناز
گلهای من شکفته به گلدان او ولی
چشمان سبزفام وی از من گریخته است
لبریز کرده جام من از نوش آن نگاه
اما دریغ دست من این جام ریخته است
تا کی به هر بهانه سرودی نگاشتن
حرفی نمانده است
از او رمیده است
رویای خواستن
از من
کلام غمزده ی دوست داشتن
سیاوش کسرایی
برخیز و می بریز که پاییز میرسد
شتاب ای نگار که غم نیز میرسد
یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز میرسد
ساقی بهوش باش که بیهوشیام دواست
افسوس باده خاطره انگیز میرسد
تا بزم هست جمله حریفند و هم نفس
هنگام رزم کار به پرهیز میرسد
تا یاد میکنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز میرسد
گر میوه امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز میرسد
برخیز و موج را به نگونساریاش مبین
دریا دلا که نوبت آن خیز میرسد
سیاوش کسرایی
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینه سپیده دم تو نوار خون آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست آمیختند
پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال
واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ
نقش امیدهای به آتش نشسته است
دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است
دروازه ها گشودی و تابوت های گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار ساله امید های ما
بارنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
فردای برف ریز
پاییز
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ ای درنگ
قندیل های یخ را
چه کسی ذوب می کند ؟
وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟
پاییز
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال
گل خانه شکسته در شاخه های فقر
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشه ستاره ؟
کو ابر پاره پاره ؟
کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟
وقتی سوار هست و همآورد گرد هست
برپهنه نبرد سمندر دلاوران
چوگان فتح را
امید برد هست
آویزهای غمزده برگهای خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟
در سرزمین ما
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه
یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه
در جویبار اگرچه می دود الماس های تر
و آواز خویش را
می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر
لیکن در این زمان
بی مرد مانده ای پاییز
ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان
سیاوش کسرایی
دستهای ما
شاخه ها کشیده در پناه هم
لانه پرنده ای است
دستهای ما
در مسیر بازوان بی قرار ما
جویبار زنده ای است
دستهای ما
پیمبران خامشند
آیه های مهرشان به کف
بر بلور جانشان
داغ و بوسه آشکار
دستهای ما
رهروان سرخوشند
دست ما به عشق ما گواست
دستهای ما کلید قلبهای ماست
سیاوش کسرائی
من شاخهای ز جنگل سروم
از ضربه تبر
بر پیکر سلاله من یادگارهاست
با من مگو سخن ز شکستن
هرگز شکستگی به بر ما شگفت نیست
بر ما عجب شکفتگی اندر بهارهاست
صد بار اگر به خاک کشندم
صد بار اگر که استخوان شکنندم
گاه نیاز باز
آه هیمهام که شعله برانگیزد
آن ریشهام که جنگل از آن خیزد
سیاوش کسرایی
دانه های باران با شیشه پنجره ها ، ترانه دارد
در اجاق من آتشی ، در چشمان من زبانه دارد
بسته هر دری ، خفته هر کسی ، خانه دارد
شب سمج می نماید و دل ، بهانه دارد
دل هوای او ، دل هوای من
دل هوای بانگ عاشقانه دارد
آن پرستو از دریاها
بار غم به دل
رفت و کس ندانم که از او ، نشانه دارد
بنگر ای بهار دیر رس که شاخه ها
جوانه دارد
پشت پنجره ها باد رهگذر ، ترانه دارد
سیاووش کسرایی
اگر مراست هزاران غم و یکی غمخوار
خوشا غمی که کنار تو می نشاند یار
ز تاب طره پیچان گره گشایی کن
که دل به شوق رهایی است زین شب طرار
نگویمت که نگویی چنین چنان نکنی
بگو بکن به دل خویش و راه کج مسپار
بدار رشته پیوند را و کاری کن
ممان که بگذرد این بار باز کار از کار
شکست شوکت افراسیاب و رونق دیو
تهمتنا ! تو ز چه بیژن فتاده برآر
نه گاه بزم و نشست است و گردش ساغر
که پهنه پهنه رزم است و پویه پیکار
به چشم اختر و در بال گل به جز خون نیست
زمانه همه خونفشان کج رفتار
دلم گرفته به پاییز ابر باران خیز
به دلگشایی این باغ غم نشسته ببار
چراغ چشمش اگر زین شبم برون ببرد
نمی خرم مه تابان یه یک نگاه نگار
سیاوش کسرایی
پایان گرفت دوری و اینک من
با نام مهر لب به سخن باز میکنم
از دوست داشتن
آغاز میکنم
انگار آسمان و زمین جفت میشوند
انگار میبرندم تا سقف آسمان
انگار میکشندم بر راه کهکشان
در دشتهای سبز فلک چشم آفتاب
گردیده رهنما
در قصر نیلگون
فانوس ماهتاب افکنده شعلهها
با بالهای عشق
پرواز میکنم
با من ستارگان همه پرواز میکنند
دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه
آغوش میگشایم
دوشیزگان ابر به من ناز میکنند
پرواز میکنم
در سینه میکشم همه آبی آسمان
میآیدم به گوش نوای فرشتگان
انسان مسیح تازه
انسان امید پاک
در بارگاه مهر
اینک خدای خاک
در سجده میشوند به هر سو ستارگان
پر میکشم ز دامن شط شرابها
میبینم آنچه بوده به رؤیا و خوابها
سر مست از نیاز چو پروانه بهار
سر میکشم به هر ستاره و پا مینهم بر آن
تا شیرهای بپرورم از جستجوی خویش
تا میوهای بیاورم از باغ اختران
چشم خدای بینم
بیدار میشود
دست گره گشایم در کار میشود
پا مینهم به تخت
سر میدهم صدا
وا میکنم دریچه جام جهان نما
تا بنگرم به انسان در مسند خدا
این است عاشقان که من امشب
دروازههای رو به سحر باز میکنم
این است عاشقان که من امروز
از دوست داشتن
آغاز میکنم
سیاوش کسرایی
یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما
یاری که در کشاکش گردابهای غم
او بود و دست بسته او دستگیر ما
یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما
ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما
صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟
صبح است روی دوست چراغی از آفتاب
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما
بس نقش ها زدند ولی روز آزمون
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما
تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟
روزی به سر نیامده شامی به پای خاست
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما
فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما
آنان که لاف دایگی و مادری زدند
خوردند خون ما و بریدند شیر ما
آن جا که باغبان کمر سرو می زند
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما
ای شط ره رونده تو آیینه ای بگیر
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما
می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت
حالی بیاورید صبوری به پیر ما
چون عقل را به گوشه میخانه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما
سیاوش کسرایی
باز
این زمین تندگام
برف را ز روی گرده می تکاند و به صد زبان
آفتاب را
می دهد سلام
باز باد خوش خبر
بهار شکفته می دهد پیام
می دود میان لاله ها غزل سرا
جامهایشان
می زند به جام
باز ابر باردار
خیمه می زند به روی بام
باز بر شگون مجلس بهار
بید می پرکند به رقص صوفیانه اش
گیسوان سبزفام
باز نبض جویبار نقره می زند به توده علف
با گذار آبهای رام
روز می رسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام
خاسته ز جا
مردمی به راه مردمی نهاده پا
در سرود
در صلا
سال نو سلام
سال نو سلام
سیاوش کسرایی
مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد ، غبار چهره ی آیینه ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده
کم کمک این خانه آماده ست
تک درخت خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازه ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیده ام آزاد
این همه می گویدم هر شب
این همه می گویدم هر روز
باز می آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار زندگی افروز
سیاوش کسرایی
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی
دیری است در این باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی
شیرینی و شور بزم جانها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی
گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی آهوک آرام منی ؟
یک شمع چو قامتت نمی افروزند
اما تو همان ستاره شام منی
گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی
هرچند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی
آغاز تو بودی ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی
چون چهره تو هنوز در تاریکی است
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
سیاوش کسرایی
تنگ غروب است
در خانه شمعی است و چراغی یا صدایی نیست اما
در من کسی می گرید اینجا
ساعت به تابوت سیاهش خفته گویی
قلب زمان استاده از کار
از قاب عکسی چشمهای آشنایی روی دیوار
دارد به روی من نظر اما چه بیمار
در آسمان تیره یک چابک پرستو
با پنجه های باد وحشی در ستیز است
باران نمی بارد ولی ابری شناور
با بادهای خوب من پا در گریز است
دور است از من آرزو دور
دیر است بر من زندگی دیر
دل تنگ از این دوری و دیری وتماشا
در من کسی خاموش می گرید در اینجا
سیاوش کسرایی
من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من همنفسم عطر دماغم
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بنگر
من نامه سیاهم
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار
هم ساغر پرمی
هم تک کهن سال
کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار
هشدار که من مست می هر شبه هستم
سیاوش کسرایی
قطره قطره
مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن با لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردیدی تاریخی
بودن یا نبودن
سیاوش کسرایی
دگر مرا صدا مکن
مرا ز جام بادهام جدا مکن
که جام من به من جواب میدهد
به من کلید شهر خواب میدهد
درون خوابهای من
تویی و دستهای مهربان
تویی و عهدهای استوار
و هرچه هست عاشقانه پایدار
برو مرا صدا مکن
ز کوچهخوابهای سایه پرورم
دگر مرا جدا مکن
صدا مکن
چو سایه بگذر از سرم
مرا ز سایههای دوستی سوا مکن
چه حاصلی ز شمعهای بیفروغ
ز خندهها
چه حاصلی ز گفتههای سر به سر دروغ ؟
تو از روندگان راه عشق نیستی
تو نیستی ز دلشکستگان
بگیر راه خویش و تن رها کن از بلا
چون من دل رمیده طالب بلا مکن
تن سلامتت به درد مبتلا مکن
مرا به قصههای کودکانه در شبان هول
جدا مکن از این غم قدیم
از این غم ندیم
صدا مکن
دگر ترانه سر در این شبان دیرپا نکن
بخواب نازنین من به خواب ناز
که من تمام شب نخفتهام
تمام شب به جام و جان
جز این سخن نگفتهام
وفا کن ای دل جفا کشیده باز
ولی وفا به یار بیوفا مکن
سیاوش کسرایی