کاش
شروع نمی کردی
کاش
اینقدر زیبا شروع نمی کردی
کاش
تمام می کردی
کاش
لااقل تلخ تمام می کردی
حالم
شبیه شعری نیمکاره است
در کاغذی مچاله شده
که باد
آن را به بازی گرفته
محسن حسینخانی
باور نمیکند
دل من مرگ خویش را
نه نه من این
یقین را باور نمیکنم
تا همدم من
است نفسهای زندگی
من با خیال
مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه
این همه رویای نو نهال
نگشوده گل
هنوز
ننشسته در
بهار
می پژمرد به
جان من و خاک میشود ؟
در من چه
وعدههاست
در من چه
هجرهاست
در من چه دستها
به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود
؟
آخر چگونه
این همه عشاق بیشمار
آواره از
دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها
همه خاموش میشوند ؟
سیاه پوشیده بودی
و دلتنگیهایت پیدا نبود
صورتت را پوشانده بودی
که اشکهایت پیدا نباشد
کجای کتابهای آسمانی نوشته مرد گریه نمیکند
مرد دلتنگ نمیشود
مردان دلتنگ ، کوههای فرو ریختهاند
عاشقان تاریخی
مردان دلتنگ ، اشک نمیریزند
بارانهای سیلابیاند
سیاه پوشیده بودی
و لبهایت را پوشانده بودی
و چشمهایت را پنهان میکردی
من اما سپید پوشیده بودم
موهایم را رها کرده بودم
چشمهایم تو را جستجو میکرد
اندام من تو را سفید خواهد کرد
تنها اگر به آغوشم بازگردی
دست از دلتنگی بردار
هیچ غربتی آشناتر از آغوش زنی نیست
فاتحة مرشید شاعر مراکشی
مترجم : بابک شاکر
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
محمدرضا شفیعی کدکنی
صبحگاهان
وقتی آفتاب
در حال روشن کردن روز است
من بیدارم
و اولین فکرم تویی
شبانگاهان
در تاریکی به درختان خیره می شوم
که چون سایه هایی در مقابل ستارگان خاموش
قد کشیده اند
مجذوب این آرامش مطلق می شوم
و آخرین فکرم تویی
سوزان پولیس شوتز
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم
در پائیز یافتمت
تنها شکوفه ی جهان
که در پائیز روییدی
سید علی صالحی
تو باید بدانی
من شاعر
چونان درخت سیب
این همه سیب شعر
برایت به بار می آورم
باید بدانی
آنچه مرا آبیاری می کند
عشق زن است
آفتاب چشمان او
و نسیم حُزن و شور اوست
که مرا
زنده می دارد
شیرکو بیکس
تن تو
چون یک فنجان شیر قهوه است
خوش رنگ و خوش عطر
و در آغوش گرفتن تو مطبوعست
چون نوشیدن شیر قهوه
در ساعت پنج عصر یک روز سرد زمستان
روح تو
به گیاه هرزه ای می ماند
که بی پروا شاخه ها و گل های ریز خود را
به اطراف پراکنده است
من این پیاله ی گرم و خوشبو را سر می کشم
و صورت خود را
در شاخ و برگ های وحشی روح تو
پنهان می کنم
بیژن جلالی
اینجا گویی صدای انسان
هرگز به گوش نمیرسد
اینجا گویی در زیر این آسمان
تنها من زنده ماندهام
زیرا نخستین انسانی بودم
که تمنای شوکران کردم
آنا آخماتووا
دلتنگی آدم را کال میکند
پخته میکند
میرقصاند
دلتنگی آدم را خسته میکند ، میمیراند
آدم میکند
خسته میکند ، میکشد
میکشد با خودش به هیچجا میبرد
به هیچجا میرسد
پخته را کال و
خواب را خام میکند ، میکشد
دلتنگی راه را دور میکند
راه را دور میکند و
رسیدن را ، بعید میکند
دشنام را دوست داشتن میکند و
قشنگ را ، دشنام
تاب را تاب میدهد ، بیتاب میکند
سراغِ دل تنگش میرود و
کار را
خراب میکند
ضایع میکند
کم میکند
دست آدم را رو میکند
دلتنگی
آدم را عاشق میکند
افشین صالحی
شعر همیشه با باران می آید
و همیشه صورت زیبای تو با باران می آید
و عشق هرگز آغاز نمی شود
مگر زمانی که
موسیقی باران آغاز شود
عزیز من ، مهرماه که می رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را می گیرم
گویی عشق من به تو
به باران بستگی دارد
دیدن پاییز مرا بر می انگیزاند
رنگ پریدگی زیبایت مرا بر می انگیزاند
و لب بریده کبود بر می انگیزاندم
و گوشوار سیمین در گوش ها بر می انگیزاندم
ژاکت کشمیر
و چتر زرد و سبز بر می انگیزاندم
و
در شروع پاییز احساس نا آشنای ایمنی و خطر
برمن چیره می شود
می ترسم که نزدیکم شوی
می ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن هایم می ترسم
بر مینیاتورهای صدف شامی از احساسم می ترسم
بیم آن دارم که موج تقدیر مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نایابی
کاش می دانستم بانو
رابطه جنون با باران را
بانوی من
که شگفت از سرزمین آدم ها می گذری
در یک دستت شعر است
و در دست دیگرت ماه
ای کسی که دوستت دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پریدگیت
همه غم های درختان را یک جا داری
چه زیباست غربت ، اگر با هم باشیم
ای زنی که خلاصه می کنی تاریخ مرا
و تاریخ باران را
نزار قبانی
هیچکس را توان بستن رویاهایمان نیست
رویاهایی که نیمهشبان قدم به خیابان میگذارند
در تلالوی پنهان خویش یکدیگر را میشناسند
از دیداری در سپیده فردا سخن میگویند
شمس لنگرودی
به این اسلحه نگاه نکن
من سربازنیستم
من تنها شیدای تو هستم
با طنابی به گردن و
گلوله ای درسینه
می خواهم جهان را فتح کنم
تا به تو برسم
این خواسته کمی نیست
فتح جهانی که به تو می رسد
محموددرویش
مترجم : بابک شاکر
در پرتو شمع
کنارم خوابیده بودی
به شقیقهات نگاه میکردم
خون در رگهات
مثل آواز جریان داشت
کجایی ؟
نارنجی من
وقتی از دوریات دیوانه شوم
خدا را هم دیوانه میکنم ؟
نه
همین که مرا دیوانه کردهای
کافی ست
نگذار کار عشق ما
به کائنات بکشد
نگاهم کن
عباس معروفی
گیسوانت در باد منتشر می شد
در کنارت ترا می نگریستم
آفتاب می سوزاند
دریا می سوخت
تو حرف می زدی
من گوش می دادم
می خندیدی
ساکت می شدی
می اندیشیدی
دست در دست من قدم می زدی
راه تمام می شد
ترا نمی دیدم
زمان سال تا سال می گذشت
ترا از دور دست ها
خیلی دور ها
تماشا می کردم
ازدمیر آصف
برگردان : صابر حسینی
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه ی باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ، ابر اگر ، پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ، نی لبک آرام
تا سروِ دلارام ، برقصد
پُر شور
پُر ناز بخواند ، شبگیر، سرِ دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر، باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
ادامه مطلب ...