دیشــب، ای بهتــر ز گل در عالم خوابم شکفتی
شـــاخ نیلوفر شدی در چشـــم پر آبـــم شکفتی
ای گل وصل از تو عطــــرآگین نشد آغـوش گرمم
گــر چــه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
بر لبش ، ای بوسه شیرین تر از جان غنچه کردی
گل شدی ، بر سینــه هم رنگ سیمابم شکفتی
شــام ابــــرآلود طبعـــم را دمی چـــون روز کردی
آذرخشی بــــودی و در جــــان بی تابم شکفتی
یک رگــــم خــــــالی نماند از گــــردش تند گلابت
ای گل مستی کـــه در جــــام می نابم شکفتی
بستـــر خویش از حریـــری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی ، بستـــــرم شد نوبهاری
تا تو ، ای بهتـــــر ز گل در عــــالم خوابم شکفتی
سیمین بهبهانی
ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم
دراین دنیا آنچه خوردم و نوشیدم
آنچه گشتم و جستم
آنچه دیدم و شنیدم
آنچه لمس کردم و فهمیدم
هیچکدام و هیچکدام
مرا بقدر ترانه ها خوشبخت نکرد
ناظم حکمت
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست ، هوس نیست ، ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیج نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت ، فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور ، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود
نادر نادرپور
بیدارم کن ، من تازه متولد شدهام
زندگی و مرگ
در تو آشتی میکنند ، بانوی شب
برج زلالی ، ملکهی بامداد
دوشیزهی مادر ، مادر مادرِ آبها
جسم جهان ، خانهی مرگ
من از هنگام تولدم تاکنون سقوطی بیپایان کردهام
من به درون خویش سقوط میکنم بیآنکه به ته برسم
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاکِ بر باد رفتهام را بیآور
و خاکستر مرا جفت کن
استخوان دو نیمه شدهام را بند بزن
بر هستیام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن
بگذار خاموشیت اندیشهای را که با خویش عناد میورزد
آرامش بخشد
دستت را بگشای
ای بانویی که بذر روزها را میافشانی
روز نامیراست ، طلوع میکند ، بزرگ میشود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمیشود
هر روز تولدیست ، هر طلوع تولدیست
و من طلوع میکنم
اوکتاویو پاز
مترجم : احمد میرعلایی
وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی ، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی ، همه نازی و خرامی
آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی
محمدرضا شفیعی کدکنی
از من شعر میخواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشقام
در خورجینام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم
ییلماز اردوغان
مترجم : سیامک تقی زاده
منى که هر اردیبهشت
یک سال جوان تر
و هر بهار
کمى بیشتر عاشق مى شوم
اورهان ولى
مترجم : سیامک تقی زاده
مرا تا جان بود جانان تو باشی
بانوی من
در این دفتر
هزاران واژه مییابی
برخی سپید
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه
تو ای ماه سبزگون
شیرینترین
و عظیمترین واژه منی
نزار قبانی
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
سعدی
در من گره بخور
هر ساعت از روز هم که شد
مرا درگیر صدایت
نفس ات
مرا درگیر حافظه ات کن
ایلهان بِرک
مترجم : سیامک تقی زاده
تو
آمدی
و بی آنکه بدانی
خدا
با تو
برای من
یک بغل شعر نگفته فرستاد
حالا
بنشین و تماشا کن
چگونه
آیه
آیه
کتاب رسالت تو را
خواهم سرود
پیامبر از همه جا بی خبر من
افشین یداللهی
زنى که پس از شکستن تنها یک ناخن اش
دیگر به بقیه ى ناخن هایش رحم نمى کند
اگر دل اش بشکند
خدا مى داند
چه بلایى سر خود خواهد آورد
اِجه آیهان
مترجم : سیامک تقی زاده
به من بهانه ای بده
تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع کن
یک لبخند بزن
تا من بخاطر لبخندت بمانم
نسرین بهجتی
سوگند یاد می کنم
که بر فراز تمام بلندی های آسیایی
به رکوع در آیم
برای پرستش تو
آه ای شب
دعایم را قبول کن
ای خداوند
مرا بشنو
محبوبم را در دشت ها بکار
و ریشه کن اش مکن
تمام روزگاران نیامده را به عمرش بیفزای
تمام عمر مرا به او ببخش
برگ های خرمش را جاودانه کن
عطرش را پراکنده مساز
خیمه گاهش برافراشته باشد
و بلندایش در دسترس گنجشکان
درهای خانه اش گشوده باشد
تا امید در بیابان ها سر بر بالین نگذارد
خداوندا
برف های سالیان ببارند بر او
او که جدایی ها را سامان می دهد
خداوندا
ستاره ی چشمانش را پاسبان باش
که هر آنچه تولد در آن چشم هاست
انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی
بانوی من
رسواییِ قشنگ
با تو خوشبو میشوم
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم
دوستت میدارم
دوستت میدارم
دوستت میدارم
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد
بانو جان
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت
پس کجا برویم ؟ عشق من
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
نزار قبانی
ترجمه : یغما گلرویی