ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
مدارا میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
سعدی
مینویسم ، پاک میکنم
مینویسم ، پاک میکنم
پاک میکنم ، پاک میکنم
چگونه پاک کنم
قطره اشکی را
که عاشقانه نگاشته ام
و بر گونه ی لحظاتم جاری میشود ؟
اشکهایت را
از گونه هایم پاک خواهم کرد
و قلب تشنه ی تو را
بوسه باران خواهم نمود
من و تو
در برابر قاضی عشق
خواهیم ایستاد
تا برایمان
زیباترین تن پوش را مهیا کند
از حریری که
درختان و گلها بر تن خواهند نمود
و ما
خواهیم رقصید
خواهیم گریست
تا آن لحظه که
به ترانه ای عاشقانه مبدل شویم
بر لبهای عاشقان
با من یکی شو
من شراره های عشق توام
چگونه میخواهی خاموشم نمایی ؟
حال آنکه من
در سینه ات جای دارم
چگونه میخواهی پنهانم کنی ؟
من در لبخندت
چون الماسی می درخشم
چگونه مرا کنار میزنی ؟
من که
آوای ضربان قلب توام
چگونه ؟
ماجده العراقی
ترجمه : سارا عبدی
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتی اگر عاشق نیستی
هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرین ترین شربت های معطر جهان شیرین شود
تا خانه ی تاریک قلبت
به چراغی که به میهمانی آورده ای روشن شود
تا کدورت از قلبت
همچو ابلیس از نام خدا بگریزد
نادر ابراهیمی
عشق برای مرد ها
همچون یک زخم عمیق می ماند
به همین دلیل
بی آنکه چراییش را بدانند
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند می گریزند
آنها از این زخم می هراسند
این دست خودشان نیست
که بی دلیل
همه چیز را ول میکنند و می روند
آلبر کامو
من این شهر را میشناسم
درست مثل کف دستم
و یادم نمی رود
روی کدام خط این کف دست بود
که دیدمت
و شدی
یکی از خطوط پیشانیم
عمیق ترین خطم
عزیزترین خط
رویا شاه حسین زاده
همیشه در من
اندوهى بود
به جا مانده از حرف هایى
که نتوانسته بودم
به تمامى آن ها را بر زبان بیاورم
صباح الدین على
ترجمه : سیامک تقی زاده
خیلی چیزها شروع میکنند به افتادن
مثل فصلها ، برگها
روزها و شبها
و بعد دوباره برمیخیزند
آن افتادنها بیصداست
اما افتادن قلب مرا همه شنیدند
انکار نمیکنم
عاشقت هستم
آنکه عاشقترست قوی ترست
چیستا یثربی
سرت را
بگذار روی شعرهایم
خوب گوش کن
نگو که هیچ صدایی
از این واژه ها در نمی آید
نگو که نمی شنوی
صدای گریه ی زنی را
که پشت دیوارِ کلمات جان می دهد
اینهمه حروف باید
باید
حرفِ مرا به تو برسانَد
وقتی واژه ها
اینگونه عاشقانه
دست به دستِ هم داده اند
تا تو را شعر کنند
تو هم به من گوش کن
سرت را
سرت را نزدیک تر کن
مینا آقازاده
با مرگ هر انسانی
نخستین برف
نخستین بوسه و
نخستین دعوا هم میمیرند
آدم ها نمی میرند
دنیاها در آنها می میرند
یوگنی یوفتوشنکو
آیا باید در آغوش تو جای می گرفتم
و آرزو می کردم
همان جا
همان لحظه
آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم ؟
آه نازنینم
در آغوشِ تو جای گرفتم
همان جا
همان لحظه
مرا خوش تر آن بود
از عطرِ خوش گیسوانت
جانی دوباره بگیرم
نیکى فیروزکوهی
من خوب بودم با او
او خوب بود با من
تنها درها مان و پنجره هامان بسته بود
شاید
فقط نفس می کشیدیم
یکدِگر را
هرتا مولر
ترجمه : رضا ملکیان
آزرده از هیچ
آزرده از همه چیز
زخمهایی بر صورت داشت
که گویی لبخند می زد
ولی در گریبان خود می گریست
و بر لبخند خود می گریست
بیژن جلالی
فردا شب
از این شهر خواهم رفت
به نهرها سفری خواهم داشت
آب ها مرا به خود می کشانند
اگر شمار پرنده های کشته شده
که از سینه ام افتاده اند را
به حساب نیاوریم
سنگینی ِ هیچ باری ، جز دلم را ندارم
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
با تلخی ِ درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد
عاشقم ، از عشق من گر به گمانی بگوی
چاره ندانم که چیست ؟ آنچه تو دانی بگوی
منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی
گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی
من به دلم یار تو ، باز تو گر یار من
هم به دلی کو نشان ؟ ور به زبانی بگوی
دوش بر آن بودهای تا بخوری خون من
بیخبرم خون مخور ، هر چه بر آنی بگوی
جان و دلی زین جهان دارم اگر زانکه تو
در پی اینی ببر ، بر سر آنی بگوی
چند بگویی ترا من برسانم به کام ؟
آنچه پذیرفتهای چون برسانی بگوی
بیش مزن تیغ غم بر جگر اوحدی
ترک نهای ، ترک این سخت کمانی بگوی
اوحدی مراغه ای