ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آرزومند توام ، بنمای روی خویش را
ور نه ، از جانم برون کن آرزوی خویش را
جان در آن زلفست ، کمتر شانه کن ، تا نگسلی
هم رگ جان مرا ، هم تار موی خویش را
خوبرو را خوی بد لایق نباشد ، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز ، خوی خویش را
چون به کویت خاک گشتم ، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی ، خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان ، وقت صبح ، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک ، آبروی خویش را
مردهام ، عیسیدمی خواهم ، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست ، بوی خویش را
بارها گفتم هلالی ، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم ، گفتگوی خویش را
هلالی جغتایی