باران مرا به یادِ تو می اندازد
می توان با تو تمامِ خیابان را قدم زد
و از هیچ چیز نترسید
یا که در سیلِ بی رحمِ ابهامِ تو غرق شد
تویی که هم پناهی و هم تهدید
تویی که هم امیدی و هم تردید
رهایم نکن
که محتاجم به تو
شبیه تک درختی که
خشمِ سیلاب را دیده اما به وقت عطش
باز هم تمنای باران دارد
و تو شبیه بارانی
جان آدم را به لب می رسانی و باز
نمی شود که تو را دوست نداشت
نرگس صرافیان طوفان
ای نازنین
چرا بر انسان مقدر شده
که عمیق ترین زخمهایش
همان هایی باشند
که با دست خودش حفر می کند ؟
غسان کنفانی
مترجم : محمد حمادی
در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به نام کوچکت
بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند
عزیزم
بگذارد
میتواند عاشقات کند
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی
در چهل سالگی هم که باشی
میشود آنقدر عاشقیات
پرهیجان باشد که
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات
بستن گره روسری ات باشد
با دستهای او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند
و ابروهای پیچخوردهات را
صاف میکند
در چهل سالگی هم که باشی
میتوانی بدوزی
دکمهای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است
روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد
و تو را سبز کند
آن وقت در همان چهل سالگی
نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگیات
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی میرسی
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده
به خاطر اولین بوسهی
نشسته بر پیشانی
شبنم نادری
از کتاب : دوست داشتن با طعم شکوفه های گیلاس
امروزکه منتظرت بودم
نیامدی
جای خالی تو
می دانم با من از چه خواهد گفت
جای خالی تو که
آشوب به پا می کند همچون ستاره ای
در حجم پوچی که جای گذاشته ای
گفت که نمی خواهی دوستم بداری
همچون طوفانی تابستانی که
رخ می نماید و دور می شود
اینگونه خودت را به وقت تشنگی ام از من دریغ می کنی
عشق در بدو تولد
ندامتی غیرمنتظره به همراه دارد
غرق سکوت
به یکدیگر پی بردیم
ای عشق ای عشق چونان همیشه
می خواهم پیراهنی از گل و دشنام بر تن تو بپوشانم
وینچنتزو کاردارلی
ترجمه : اعظم کمالی
ما چون دو قطرهی باران
یک صدا داریم
چون دو قطرهی باران
به سپیدی میانجامیم
تو بر دستهای من میریزی
و من از خود رها میشوم
جدا از بی کرانی دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطرهی باران
چشم به هم داریم
چون دو قطرهی باران
که به هم آغشته شدهاند و یکی شدهاند
چون دو قطرهی باران
بر دورترین برگ یک بید
چون دو قطرهی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدیگر را یکسان دوست بدارند
بیژن الهی
با آدم ها
از صلح حرف زدن
و همان زمان به تو فکر کردن
از آینده گفتن
و به تو فکر کردن
از حق حیات گفتن
و به تو فکر کردن
نگرانِ هم نوعان بودن
و به تو فکر کردن
همه یِ این ها آیا ریاکاری است ؟
یا حقیقتی است که آخر بر زبان می آورم ؟
اریش فرید
مترجم : بهنود فرازمند
جای هر بوسه شده زخمی
گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی ز دل ابری
نه صدای ز ته چاهی
چه شد آن جام که هر شام به گردش بود
چه شد آن نغمه که آن مست در این کو خواند
چه شد آن سایه که رقصید براین دیوار
چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند
مرد نی زن به کجا رفت و چه شد آهنگ ؟
که زمین کوفت چنین نی را ؟
که به میخانه غبار سیهی پاشید ؟
که به کین ریخت بدر جام پر از می را ؟
وای یم روز در این خانه زنی می زیست
موی او دود صفت ، خفته به پیشانی
که بر او دست بیازید ؟ کجا بگریخت ؟
که بیاموخت به من رسم پریشانی
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که براید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
نصرت رحمانی
چگونه بیدرد بیدار شوم ؟
بیدلهره آغاز کنم ؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من میمانم
بی روح
بیاحساس
چگونه تکرار کنم ؟
روزها را از پس دیگری
افسانهی ناتمامم را
چگونه تحمل کنم ؟
تصویر رنجهای فردا را
با دشواریهای امروز ؟
چگونه مراقب خود باشم ؟
با زخمهایی که سر باز میکنند
و حادثهها
دلیل این زخمها
همیشه در من زنده میمانند
حادثههایی شبیه زمین
شبیه دیوانهگی کبود زمین
و زخم دیگری که بر خود روا داشتهام
هر ساعت شکنجه میکند
بیگناهی را که دیگر من نیستم
کسی پاسخ نمیدهد
زندگی بیرحم است
کارلوس دروموند د آندراده
مترجم : الهام عسگری
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزه او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
سنایی غزنوی
چه کسی میگوید
گذشتهها گذشته است ؟
گذشتهی من و تو
درون یاختههامان
همچنان در کار روییدن است
گذشتهی من و تو
درختی ایست بارور
که اشکها و لبخندها
آبیاریاش کردهاند
نه
گذشتهها
نگذشته است
رزه آوسلندر
ترجمه : حسین منصوری
من را شبیه خودم
فقط شبیه خودم دوست داشته باش
بی آنکه داشته باشمت
بی آنکه دیده باشمت ، دوستت دارم
آنقدر از تو نوشته ام
که همه دلتنگت شده اند
بی آنکه کسی بداند
شاعرت هرگز تو را ندید
اعظم جعفری
اگر چه در روزهای درخشانت هستی
صداهایی در میان جمعیت
و دوستان جدید سرگرم ستودنت
نامهربان و مغرور نباش
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر از هر چیز دیگری فکر کن
سیل تلخ زمان برخواهد خاست
زیباییت نابود میشود و از دست میرود
برای تمامی چشمها به جز این چشمها
ویلیام باتلر ییتس
ترجمه : فروغ پرهوده
اگر حسود نبودم
برایت شعری می نوشتم
که تمامِ زنانِ دنیا
بعد از خواندنش
عاشقت شوند
سمانه سوادی
جوانی من باغی سبز بود
باغی پر از زنان سبز
هرگوشه ای زنی داشت نشسته کنار پریشانی هام
جوانی من مادری داشت که دریا بود
زیردرختان زیتون
زیر رودخانه های خروشان
مرا زایید ورها کرد
جوانی من
دختری داشت با موهای بلند وپریشان
دختری که جهنمی ساخت
ومرا درون آتش انداخت
جوانی من
زنی داشت با چشمان سیاه
چشمانی که فرزندان نامشروعی ریخت روی خاک
فرزندانی که آزادشدند درون زندان های خواب
بزرگ نشدند
شراب ننوشیدند
عاشق نشدند
جوانی من
زن دیگری داشت
شبیه راهبان سفید
عاشق شد
بهشت را دوباره آفرید
شراب نوشید
ومرا به یک خانه آباد کشاند
جوانی من کنار او ماند
وبزرگ نشد
مجدی معروف
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه ی شما
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در
با بی قراری ابرهای بارانی
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین نفسهای من شده ای خاتون
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای
یغما گلرویی
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
باد سیلی میزند
بر تن لرزانم
شبها بلند هستند ؟
یا من فقیرم ؟
که با نان و شعر و شراب
روزگار میگذرانم
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
بگذار مرگ هم بمیرد
و من آخرین مرده باشم
کوچه مانند یک گره
به دور گردنم پیچیده است
آنان که اشتباه زندگی کردند ، درست خواهند مرد
این است قانون من
احمد ارهان
ترجمه : کیوان روان بخش
ای که به خشم کردهای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن
جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن
ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفهها مرو
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن
تا به شتاب میدوی ، عمر منی که میروی
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن
موسی من ، مرا به آب از چه میافکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعدهی وادی ایمن ؟ این مکن
بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر
میشکنی ز من چرا پای دویدن ؟ این مکن
بر سر چاهش ای پری ، تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن
بس بود آن چه میکند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من این مکن
حسین منزوی
آه ای غم
نباید با تو چون سگی خیابانی رفتار کنم
که به پشت در آمده
برای تکهنانی خشک ، استخوانی بیگوشت
باید اعتماد کنم به تو
متقاعدت کنم نوازشکنان
رامات کنم و به خانه پناهات دهم
گوشهیی که مال خودت باشد
زیراندازی کنار در ورودی بیندازم
که بر آن بیآرامی
و ظرف آبی
خیالات نمیدانی
که میدانم در پناه ایوان خانهام
بهسر میبردی
و منتظر بودی
که جای خودت را بیابی
پیش از آنکه زمستان بیاید
تو نامونشان خودت را میخواهی
قلادهی خودت را
و حق اینکه غریبههای مزاحم را
دور کنی
که خانهام را
حریمات بدانی
مرا صاحبات
و خود را
سگ باوفایام بدانی
پریسیلا دنیس لوورتوف
مترجم : سعید جهانپولاد
ای مدعی دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو ، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست
ایثار کن روان ، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که : از قاضیان شهر
رو ، عذر ما بخواه ، که او نیز مست نیست
تا صوفیان به بادهی صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم ، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق تا اجل نرسد ، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
اوحدی مراغه ای