آرزو می کنم
که خنده ات تنها به عادت
مرسوم عکس گرفتن نبوده باشد
و تو
خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل
چراکه خنده ی تو
جهان را زیبا میکند
یغما گلرویی
رود گنگ با آفتاب منعکسش
از موهایت می گذرد
رودی که از آن می نوشم
در آن غسل می کنم
می میرم
دو بلدرچین در چشمانت داری
که دستان سرد مرا پناه می دهند
در عبور از زمستان های زندگی
صدای تو شالی ست
که دور شانه های من می پیچد
و لب هایت
مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند
اما تمام این ها
توصیف کامل تو نیست
تو چیزی فراتری
از آن چشم ها
موها
لب ها
تو تپانچه ای هستی در دست من
که با آن مرگ را از پا در می آورم
یغما گلرویی
دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید
مِنبعد عبور ریز عقربه ها را مرور نخواهم کرد
وقتی قراری ما بین نگاه من
و بی اعتنایی نگاه تو نیست
ساعت به چه کار من می آید ؟
می خواهم به سرعت پروانه ها پیر شوم
مثل همین گل سرخ لیوان نشین
که پیش از پریروز شدن امروز می پژمرد
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم
بعد بیایم و با عصایی در دست
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
تا تو بیایی
مرا نشناسی
ولی دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی
حالا می روم که بخوابم
خدا را چه دیده ای
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم
تو هم از فردا
دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم
که از نگاه کردن به چشم هایم نیز
مرا نشناسی
شب بخیر
یغما گلرویی
دستم را بگیر
همین دست
برایت ترانه های عاشقانه نوشته
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند
این دست
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز
این دست پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو
دستم را بگیر
و از خیابان زندگی
بگذران مرا
یغما گلرویی
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه ی شما
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در
با بی قراری ابرهای بارانی
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین نفسهای من شده ای خاتون
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای
یغما گلرویی
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبههای کهن را بیابد
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانهی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی مروری بر ترانههای کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود
یغما گلرویی
دلبری
حتا در
بهشت زهرا
وقتی در جامهی سیاهت
با چشمان غمزده
مردهای را مشایعت میکنی
تمام آمپلیفایرها لال میشوند
و من از یاد میبرم
جنازههای ترمهپوشی را
که با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگر
از کنارم میگذرند
بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری
می دانم آن مرده
به بهشت میرود
میدانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینکهای سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گلفروش
بیخیال شکمهای گرسنهی خود
آرزو دارند تمام گلهای سرخشان را بر سرت بریزند
بهشت زهرا
زیباترین نقطهی جهان است
وقتی تو از آنجا میگذری
و مرگ
چیز مهمی نیست
اگر دست
در دست تو داشته باشم
یغما گلرویی
هرگز نگو خداحافظ
خداحافظی با تو
سلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدن
تمام تنهایی ها
ترس ها
سرگشتگی ها
یغما گلرویی
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟
یغما گلرویی
هر چه بیشتر فکر میکنم
کمتر به یاد می آورم خودم را
پیش از عاشقت بودن
الان دقیقا کیستم ؟
ته مانده ای از خودم
یا تمام تو ؟
یغما گلرویی
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو
یغما گلرویی
در پشتِ پلکهایت
آن دو برگِ روشنِ افرا
چه خوابی میبینی ؟
با دستهایی که دو آتشفشان همگون را پاس میدهند
تا این شب
همچنان آرامترین شبِ زمین باشد
با چانهی بالا برده به قهرت
که گهوارهی بوسههای توست
و بازیگوشانه
گویی حقیقتِ عشقِ مرا
انکار میکند
چه خوابی میبینی ؟
مرا به سرزمینِ خوابهایت ببر
سفیدبرفیِ عریانی که
به بوسهی هیچ کوتولهای
بیدار نمیشوی
کولیان در دلتای سرشانههایت
آواز میخوانند
و گلوگاهت
کهکشانِ راهِ شیری را
به بیراهه میبرد
غلت میزنی و ماه
بر آبگینهی خزر غوطه میخورد
غلت میزنی و باد
بر شالیزارهای ساری میوزد
و این بستر
به پردهای بدل میشود
که نقاشانِ بزرگ
در بازآفریدنش درماندهاند
تا پلک نگشایی
سپیده سر نخواهد زد
یغما گلرویی
حافظ غزل نمی نوشت
اگر تو نبودی
و مولوی در همان
مثنوی منجمد می شد
گلستان سعدی می پژمرد
خیام رباعی را نمی شناخت
و باباطاهر ، دوبیتی های
سوزناکش را
نیما تمام عمرش را
به نوشتن قصیده می گذراند
اگر تو نبودی
و شاملو
آیدا را پیدا نمی کرد
تو
دختر همسایه نصرت رحمانی
بودی
مشیری بی تو
از آن کوچه گذشت
و سیبی که
حمید مصدق چید
از دستان تو به خاک افتاد
تو
فرشته ی الهام تمام شاعران بودی
مخاطب همه ی
شعرهای عاشقانه
یک روز لیلی نام گرفتی
یک روز شیرین
روز دیگر زهره
در شعرهای من اما
نام تو نامرئی ست
عاشقانه ای برایت خواهم نوشت
که با صدا زدن نامت
تمام زنان فارسی زبان
برگردند
یغما گلرویی
بیا به غار برگردیم
به بدویترین بوسهها
که بوی عقدنامه و مهریه نمیدادند
تا عریانی
زننده به حساب نیاید
و زیباترین هدیهی جهان
آتشی باشد که یک روز را
صرف روشن کردنش کنم برای تو
بیا به غار برگردیم
به روزگاری که
مایکروویو و تلویزیون را نمیشناخت
و در آن رنگینکمان
اتفاقِ بزرگی بود
دنداندرد
خدا را به یادِ ما میآورد
و پیدا کردنِ غذا
سفری عظیم به حساب میآمد
که به عشق یک لبخندت تن میدادم به آن.
بیا به غار برگردیم
تا تماشای مهتاب
اثری هم پای دیدنِ فیلمهای برتولوچی داشته باشد
و سینهریزی از گوشماهیها
که به دستان خود از ساحل گرد آورده باشمشان
با سِتی از برلیان برابری کند.
تصویری از تو را
بر دیوار غارمان خواهم کشید
تا باستانشناسان هزار هزارهی دیگر
بدانند انسان کدام عصر
نخستین کاشفِ عشق بود
یغما گلرویی
به هرکه عشـــق به من می دهد
سلام
سلام می کنم به چراغ
به «چرا» های کودکی
به چال های مهربان گونه ی تو
سلام می کنم به کوچه
به کلمه ، به چلچله های بی چهچه
به همین سر به هوایی ِساده
سلام می کنم
به بی صبری ، به بغض ، به باران
به بیم باز نیامدن نگاه ِتو
باورکن من به یک پاسخ کوتاه
به یک سلام سرسری راضی ام
یغما گلرویی
تو را نگاه می کنم
چشمانت خلاصهی آتشفشان است
همرنگ خاکِ دیاری که دوستش میدارم
چالِ کنجِ لبانت
هلالکِ جُفتی ماه است
با خورشیدی در قفا
که مردمانِ سرزمینِ قلبِ مرا
به وِلوِله وا میدارد
با انگشتِ اشارهی رو به آسمان
خندهات بارانِ مرواریدْ است
و اخمت
زلزلهیی که شهر آرزوهایم را
ویران میکند
تو را نگاه میکنم
و جهان رنگ میبازد
نگاهت میکنم
و خود را نمیبینم
یغما گلرویی
نقاشان
محتاج مدل های برهنه اند
برای آفریدن پرده های درخشان
اما شاعران
به خاطره ای
عطری
نگاهی
قانعند تا بسرایند
نسیمی که روسری تو را پس می زند
می تواند
باعث اتفاق افتادن
عاشقانه ترین شعر جهان شود
یغما گلرویی
در وداع هر دیدار
پی واژه ای می گردم
به جای خداحافظ
تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست
حرفی شبیه می بینمت
تا بعد
به امید دیدار
حرفی که نجاتم دهد
از هراس دوباره ندیدن تو
یغما گلرویی
دستم نه
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند
همخانه ها می پرسند
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست ؟
من نگاهشان می کنم
لبخند می زنم
و می بارم
یغما گلرویی
کنده میشود از جا هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمانداری
که عجیب شبیه توست
مهماندار میشدی اگر
مسافران از تماشایت دل نمیکنند
و خلبان حتی
درِ کابین خود را نمیبست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لبخند
زیر سر پیرمردی خفته بالشت میگذاشتی
همه لیوانی آب از تو میخواستند
و میدانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است
چرا از یادت نمیبرم ؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک میکشی ؟
چرا نمیتوانم بیدغدغه باشم
مانندِ مسافری
که شانه به شانهام خرناس میکشد ؟
در بیست هزار پایی کنار توام
حتی وقتی همان مهماندار
با لبخند میپرسد
چای یا قهوه ؟
و من
با خاطرهی چشمان قهوه ای ات
قهوهی تلخ مینوشم
یغما گلرویی