همچون سنگی بی احساس

در تماشاخانه جهانی که در آن به سر می بریم
محبوب من چون تماشاگری با فراغ بال می نشیند
مرا می نگرد که همه نقش ها را بازی می کنم
و ادراک آزاردیده ی خود را به هر ترفندی پنهان می کنم
گاه که رخداد شعف انگیز به جاست
سرمست می شوم
و چون در یک کمدی نقابی از شادمانی بر چهره می زنم
گاه که شادی ام به اندوه می گراید
شیون می کنم و
از غصه هایم یک تراژدی می سازم
او که با چشمان خیره اش مرا می نگرد
نه از شادمانی ام خوشحال می شود و نه از دردم اندوهگین
لیک آن گاه که می خندم به سخره می گیرد
و آن گاه که می‌گریم می خندد
و بیش از پیش قلبش را سخت تر می کند
پس چه می تواند او را تکان دهد ؟
اگر نه شعف و نه اندوه
او زن نیست
بلکه سنگی است بی احساس

ادموند اسپنسر شاعر انگلیسی
مترجم : محمد رجب پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.