گاهی خدا
یکی از فرشتگانش را
شبیه تو میآفریند
و میفرستد میان اقوام بشر
تا میزان زیبایی
از یادشان نرود
هر به ایامی من
صورتم را کف دستهای تو
فرو میبرم
و عطر نارنجی عشق را
نفس میکشم
تا دلتنگیت از یادم برود
عباس معروفی
اگر در جنگلی تاریک گم شوم
اگر در دریایی خروشان
کشتی ام گرفتار گرداب شود
هیچ هراسی ندارم
وقتی چشمان تو روشنایی راهم هستند
وقتی چشمان تو نزدیک ترین بندرم هستند
عبدالله پشیو شاعر کرد عراقی
مترجم : فریاد شیری
زن موسیقی ست
نت به نت عشق
سمفونی آرامی که همه ی تو را می برد
تا مرز بوسه و آغوش
جایی که با هر دوستت دارم
مست می شوی
رها
میان زمین و آسمان ها
سوسن درفش
گفت تو شاعری
سنگ در دستان تو چیست ؟
گفتم
شاعر در برابر عشق سرخم میکند
نه در برابر ظلم
جاهد ظریف اوغلو
مترجم : مرتضی هاشمی
مرا به خواب عشق اول جوانیم رجوع دادهای
به من بگو چگونه من جوان شوم ؟
بگو چگونه این جهان جوان شود ؟
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود ؟
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو عطش چگونه بی زبان بیان شود ؟
تو مهربان من ، بیا کنار پنجره
و پیش از آنکه قد نیمه تیرسان من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن چمان شود
به چهرهها و راهها چنان نگاه میکنم که کور میشوم
چه مدتی است دلربا ندیدهام تو را ؟
تو مهربان من بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود
رضا براهنی
میخواهم به تو
تاجی آذینبسته
از ستارههای درخشان
همهی آسمانها را هدیه بدهم
میخواهم به تو
آوازی از پرندگان
همهی سرزمینها را هدیه بدهم
میخواهم به تو
سکوتِ زمستان
لبخندِ بهار
زلالیِ تابستان
و شعلههای پاییز را
هدیه بدهم
میخواهم به تو
هر آنچه که نمیتوانم
و نمیدانم را
هدیه بدهم
زندگیام را
ابدیتمان را میخواهم به تو هدیه بدهم
فیلیپ سوپو شاعر فرانسوی
مترجم : مریم قربانی
در سلسله عشق تو ، مغموم و صبورم
نازم بکش ای دوست ، که مظلوم و صبورم
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده ، که محروم و صبورم
در شهر تو ای دوست ، چنین زار و غریبم
در دست تو امروز ، چنان موم و صبورم
دل بد مکن ، اندیشه پرواز ندارم
حاجت به قفس نیست ، که مصدوم و صبورم
هر گز نکنم عشق تو را پیش کسی فاش
در پرده اسرار تو مکتوم و صبورم
دنیای عجیبی است ، ز آلودگی خلق
گریانم از این درد ، که مصدوم و صبورم
معینی کرمانشاهی
میبوسمت و میگریم
عاشق لبها و
اشکهای من
لبها و اشکهایم را میبوسی
یکدیگر را در آغوش میکشیم بیجنبشی
و گوش میسپاریم به صدای ریختن اشکهامان
که قطرهقطره
در دلهامان
فرو میریزند
تاب میخورم
در شادمانیِ رقت بارِ
نومیدیِ عشق
غرقه در آبشارِ
شادکامی و رنج
کلهپا فرو میافتم
با آب کفآلود ، گیسوی کفآلود
مثل برگ ، مثل غرش امواج
فرو میافتم
تا میخورم به صخره
تا خرد میشوم در اعماق
با سقوطم
مساحت دنیا را اندازه میگیرم
چه باشکوه خواهد بود دنیا
اگر بتوان چنین رنجی برد
با نگون بختیام
سعادت دنیا را اندازه میگیرم
چه خوش است شادی
اگر نگونبختی چنین زیباست
تنها با سقوط از اوج در حضیض
می توان اوج و حضیض را دریافت دارم
آن دانشِ موحش را می آموزم
میبوسی اشکها و
لبهایم را
میلرزی و هر دو میلرزیم
و در ما نشسته
لذت و رنج عشق
آنا اشویر شاعر لهستانی
مترجم : محمدرضا فرزاد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
حافظ
چگونه تو را فراموش کنم
در حالی که من
یک بار با تو عشق را آزمودم
و پس از آن
بارها مرگ را
تجربه کردم
غادة السمان
مترجم : حسین خسروی
از هر چه سخن می گویند
من به تو فکر می کنم
از باران می گویند
من به تو فکر می کنم
از کوچه و پرسه های عاشقی می گویند
به تو فکر می کنم
از کافه از شب و شراب
از دوست داشتن می گویند
به تو فکر کنم
از ایمان
از بهشت و حوریان
از هر چه می گویند
به تو فکر می کنم
مگر تو را چگونه در تمامِ من منتشر کرده ای
آغاز دوباره من
از همان جایی ست که تو شروع شدی
شیرزاد حسنی
و تو را
گاهی چون دریا میبینم
گاهی قطرهای از دریا
گاهی چون آفتاب میبینم
گاهی تراشهای از آفتاب
تو چه هستی ؟ که هستی ؟
که میآیی و نمیآیی
نه نوری ، نه خدایی ، نه سایهای
پس اگر عشق منی
بیا با هم برقصیم
که به من اشتیاق بیاموزی
و من به تو شیفتهگی را
مهاباد قرهداغی شاعر کرد عراقی
مترجم : موسی بیدج
تو را به رسم خویش دوستت دارم
آرام و سربزیر و فروتن
چو بیدی مجنون
که بادهای آوار را
تو را به رسم خویش دوستت دارم
صبور و گرم و صمیمی
چو خورشید صبحگاهی
که نرمینه ی سحر را
تو را دوست دارم
به رسم سبزینه ها
به رسم دیرینه ی انتظار
به رسم خزه ای سمج
که آغوش سخت سنگ را
دوستت دارم
تو را به رسم نامی عشق
تو را بسان خویش دوستت دارم
بسان جاری رود
که بیکران آبی دریا را
حمید جدیدی
گفتی عشق
و چاقو را در قلبم فرو بردی
خون من
تا به گل بدل نشود
بند نخواهد آمد
گل این زخم
که از آن بوی محبت می آید
پژمرده نخواهد شد
مگر آنکه از آن
کندو کندو عسل بگیرند
عبدالرحمن قاراقوچ شاعر اهل ترکیه
ترجمه : رسول یونان
فصل باران و برگ هایِ رنگ به رنگ
فصلِ پچ پچ هایِ زیرِ گوش در یک خیابانِ خیس
فصلِ پالتو هایِ بلند و دست هایِ در هم پیچیده
فصلِ اعتراف هایِ عاشقانه
چای و نگاه از پشتِ بخار
پاییز آمده می بینی ؟
حالا می توانی تا دلت می خواهد بغض هایت را اشک بریزی
و بگویی بارانِ پاییز است
می توانی قدمهایت را تا او بلند و تند برداری
و گوش بسپاری به سمفونیِ برگ ها
حالا می توانی عاشق شوی
عاشق بمانی
و تا زمستان از راه نرسیده
دستکش هایِ بی روح را بسپاری به فراموشی
و دست هایش را محکم بگیری
پاییز آمده
عشق راخبر کنید
و تا می توانید
عاشقی کنید
عادل دانتیسم
شروع عشق مان
مانندِ درختی بدون سایه است
تو را باید از برگها بپرسم
فقط وقتی
زیر گام ها می افتند
حرف میزنند
درختان اگر خسته باشند
از ایستادن نیست
آز انتظار است
چشم به راه دوخته اند
اما چه خبری ؟ از چه کسی ؟
به حیرت افتاده ام
برسرِاین برگها چه خواهدآمد ؟
درختان کاش این گونه نمانند
چون راه های مان
خشک میشود
به من بگو
اگر این طور شود
از عشق مان چه خواهد ماند ؟
ابوالفضل پاشا
مترجم : ثریا خلیق خیاوی
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها ، تو بودهای
ای میوهی بهشتی از این باغ ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر
آسان کند به یاری خود خواجه مشکلم
با شیر اندرون شد و با جان بهدر شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم
حسین منزوی
از تو چنان رؤیایی ساختهام
که حقیقت خود را نیابی
آیا هنوز زمان آن نرسیده که تو را
در آغوش بگیرم ؟
و آن دهان
و آن سرچشمهی صدا را
بوسه باران کنم ؟
از تو چنان رؤیایی ساختهام
که بازوانام عادت کردهاند
سایه ی رؤیایت را در آغوش بگیرند
و چشمدرچشم هم بدوزند
بی آنکه واقعا دور تنات تنیده باشند
شک نکن
اگر روزی با حقیقتِ تو
که روزها و سالهاست تسخیرم کرده است
روبهرو شوم
به سایهای بیش بدل نخواهم شد
آه ! تو ای تردید عاشقانه
بسیار رؤیا ساختهام از تو
آنقدر که دیگر وقت آن رسیده است که بیدار شوم
ایستاده میخوابم
تمامقد
رو به زندگی
رو به عشق
و رو به تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس حقیقی آنها گویی رؤیایی بیش نیست
آنقدر خوابت را دیدهام
با تو راه رفتهام
حرف زدهام در رؤیا
و با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است
من سایهای شده است
در میان اشباح و سایهها
سایهای که لحظه به لحظه
با شادی
روی عقربهی ساعت خورشیدی زندگیِ تو
قدم برمیدارد
روبر دسنوس
مترجم : مریم قربانی
چه غم گر در سرم شوریست از سودای گیسویت ؟
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت
تن چون موی را خواهم بگیسوی تو پیوستن
بدین تقریب خود را خواهم افگندن بپهلویت
بروی خوبت از روزی که خط بندگی دادم
ز غمهای جهان آزادم ، ای من بنده رویت
بدور لاله و گل چون بگلگشت چمن رفتی
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دیگر از بویت
از آن رو بر سر کویت قدم کردم ز فرق سر
که میخواهم نگردد پایمال من سر کویت
خدا را چون بپایت سر نهم ، رخ بر متاب از من
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت
نترسم گر بخون ریز هلالی تیغ برداری
ولی ترسم که آزاری رسد بر دست و بازویت
هلالی جغتایی