کنار من باش
نزدیک
تنها آنوقت
سردم نیست
سرما میخروشد
از اقصای فضا
به درون
ابهتِ او را میبینم و
خردی خود را
آنوقت در مییابم نیازم را
به بازوان گرهکردهات
دو شعاع نورِ کائنات
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : محسن عمادی
با من شریک شو
در نان هر روزه ی تنهایی ام
پرکن با حضورت
دیوارهای غیاب را
مذهب کن
پنجره ی ناموجود را
دری باش
بالای همه درها
که همیشه می توان آن را
باز گذاشت
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : ایونا نویسکا
من ژولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت
من ژولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است
من ژولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام
هالینا پوشویاتوسکا
هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است
در کنار گناه های قدیم ، گناه هایی جدید ظهور کرده است
واقعی ، موهومی ، موقتی
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده
و هست
و خواهد بود
ویسلاوا شیمبورسکا
اگر میخواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه میتواند از یادت رود
دستکش ، دفترچهی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم میبینی
و ترکم نمیکنی
اگر میخواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسهمان
و دلیل اولین دعوایمان
اما اگر میخواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان
هالینا پوشویاتووسکا
دستم را دراز میکنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر میخورم
که جریان برق را در خود میبرد
تکهتکه میبارم
مثل خاکستر
فرو میریزم
فیزیک ، حقیقت را میگوید
کتاب مقدس ، حقیقت را میگوید
عشق ، حقیقت را میگوید
و حقیقت ، رنج است
هالینا پوشویاتوسکا
فریاد میزنم
هرگاه که میخواهم زنده باشم
آنگاه که زندگی ترک میگویدم
به آن میچسبم
میگویم زندگی
زود است رفتن
دست گرمش در دستم
لبم کنار گوشش
نجوا میکنم
ای زندگی
زندگی گویی معشوقیست
که میرود
از گردنش میآویزم
فریاد میزنم
ترکم کنی میمیرم
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختان بلوط کنار رود وارتا را ترجیح میدهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح میدهم
خودم را که آدمها را دوست دارد
بر خودم که بشریت را دوست دارد، ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد
رنگ سبز را ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نگویم که
همه اش تقصیر عقل است
استثناها را ترجیح میدهم
ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم
ترجیح میدهم با پزشکان ، دربارهی چیزهای دیگر صحبت کنم
تصویرهای قدیمیِ راه راه را ترجیح میدهم
مزخرف بودن شعر نوشتن را
به مزخرف بودن شعر ننوشتن ترجیح میدهم
در روابط عاشقانه
جشنهای بیمناسبت را ترجیح میدهم
برای این که هر روز جشن گرفته شود
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی ، کمی شک بکنم
جهنمِ بینظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح میدهم
قصه های برادران گریم را بر اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم
برگهای بدون گُل را بر گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
سگهایی که دُمشان بریده نشده را ترجیح میدهم
چشمهای روشن را ترجیح میدهم ، چرا که چشمهای خودم تیرهاند
کشوهای میز را ترجیح میدهم
چیزهای زیادی را که در اینجا از آنها نامی نبردهام
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشتهام ترجیح میدهم
صفرهای آزاد را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستارهها ترجیح میدهم
ترجیح میدهم بزنم به تخته
ترجیح میدهم نپرسم تا کِی و کِی
ترجیح میدهم حتی این امکان را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی بهوجود آمده است
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : شهرام شیدایی
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبّهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
ویسلاوا شیمبورسکا
مترجم : سهراب رحیمی
مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم
از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای
سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان
اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار
خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم
ویسلاوا شیمبورسکا
قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم
برایت یک سبد ، گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند
ویسلاوا شیمبورسکا
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : محسن عمادی
هیچ چیز نمیتواند دو بار اتفاق بیفتد
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی ، دقیقاً مثل شب پیش نیست
هیچ بوسهای ، مثل بوسهی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
دیروز وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز ، رُز دیگر چیست ؟
آیا رز ، گل است ؟ شاید سنگ باشد
روزها ، همه زودگذرند
چرا ترس ، این همه اندوه بیدلیل برای چیست ؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید ، امروز فراموش شده است
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال
ویسلاوا شیمبورسکا