بر بهشت قسم خوردهام
اما حقیقت ندارد
پس تو را
به آتش جهنم میبرم
به درد
ما نه در باغهای سعادت
قدم خواهیم زد
و نه از زیرِ طاقهای مشبک
شکفتنِ گلها را تماشا خواهیم کرد
ما بر زمین میافتیم
کنارِ دروازههای کاخِ شیطان
شبیه فرشتههایی که پرپر میزنند
بالهای ما هجاهای غمناک مینوازند
و ما ترانه میخوانیم
از عشقهای سادهی انسانی
و از تماسِ لبهای ما
در زمزمهی شب بخیر
جرقهی نوری خواهد درخشید
به خواب میرویم
و هنگامِ صبح
نگهبانی ما را
روی نیمکتِ پارک پیدا خواهد کرد
و خندهی بلندی سر خواهد داد
یک هستهی سیب
با خوابی از ریشههای درخت
هالینا پوشویاتوسکا شاعر لهستانی
مترجم : مرجان وفایی
یک فرشته در همسایگی من است
او نگهبان رویاهاست
چنین است که
دیر به خانه میرسد
صدای قدمهای آهستهاش
خشخشِ بال های جمع شدهاش را
بر پلهها میشنوم
صبح
او ایستاده
بر درِ تمام گشودهام
و میگوید
پنجرهات دوباره
درخشید
طولانی
به هنگامِ شب
هالینا پوشویاتوسکا شاعر لهستانی
مترجم : مرجان وفایی
نه زندگی را شناختیم
و نه مرگ را
چرا که
عشق
آزادی
احساسات
امید
و تعلق را
نیافتیم
آری
بسیاری از ما
مدتهاست مردهایم
پیش از آن که
زندگی کنیم
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : مرجان وفایی
قادر نیستم با کلمات بیان کنم
حسرتی که در من است
در کلمات نمیگنجد
اما در خالی آغوش گشودهام
در جریان خون رگهای بازوانام
در هر ضربان قلب من
تو طنینانداز میشوی
عبور می کنی
دوباره به من بازمیگردی
و تا ابد میمانی
تو از عمق وجودم
سرچشمه میگیری
اما هر نفس
در سرمای وجود من
یخ میزند
منجمد میشود
و به یادم میآورد
تو همان کسی هستی
که دوباره و دوباره
مرا ترک گفت
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : مرجان وفایی
با تمام فروتنی دوستت دارم
ببین حتی دستم را دوست دارم
زیرا که زمانی آن هم مال تو بود
پس انگار که می توان
هر چه را که زمانی مال آدمی بود
ترک کرد و بدون حتی نگاهی به پشت سر رفت
و انگار می توان
میان خاک سرد ماند
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : دکتر ضیا قاسمی
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
ببین دارم می روم
گرمای دستت هنوز می تواند نگهم دارد
لبخند هم جذبم می کند ، شک نکن
اگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن
مرزهای شنوایی خط هایی تیز هستند
تیز و از پرتو آفتاب باریکتر
اگر می خواهی نگهم داری شتاب کن
داد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسد
شتاب کن ، خواهش می کنم
اگر رفته باشم چه سود از واژه های تلخت
چه سود از آنکه زمین را برنجانی
با نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شن
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
نگاه کن که دارم می روم
نفس به نفس من بده
آنگونه که غریق را نجات می دهند
امید زیادی نیست ، دیرزمانی تنهایی با من بوده ست
اما نگهم دار ، خواهش می کنم
نه برای من ، برای خودت
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : ضیاء قاسمی
دستان تو چند سال دارند ؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار میشوند
بوی ریشههایی که از خواب برخاستهاند
زمزمه زمین
پشت خمیده پاییز را
میشکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده میرقصد
گردن سبزم را
بیشتر خم میکنم
لبریزم از این هرم اشتیاق
که پوست گرم تنم را
زیر دستان تو
حس کنم
هالینا پوشویاتوسکا
عزیزم
وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی ؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی ؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته ، بی اثر می کنی ؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را
سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند
عزیزم
چون به درون شعله خیره می شوم
درمانده می مانم
آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد ؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : کامیار محسنی
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من
مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند
و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمیدانم
می جویم
اسمم را می جویم
و می دانم که اگر بشنومش
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم
می آیم
جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را
به دست های تو می سپارم
هالینا پوشویاتوسکا
تو فریاد چشم هایم هستی
که تا بی نهایت ادامه دارند
تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست
سایه ای از هزار روز بی نام و نشان
چقدر نور
در دستان گسترده ات داری
چقدر شب
در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند
به دنبال تو می گردم
با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم
در میان بال های پرندگان و برگ ها
و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : دکتر ضیاء قاسمی
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت
هالینا پوشویاتوسکا
می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب ، سیاه به نظر می رسند
می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد
می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : کامیار محسنین
آنگاه که پرندگان از روی کلماتم پرکشیدند
و ستارگان خاموش شدند
نمی دانم کدامشان را صدابزنم
هراس را ، مرگ را
یا عشق را
به دستانم نگاه می کنم
درمانده
یکی در دیگری میپیچد
و لبهایم که خاموشند
بینام
آسمان بر بالای من میروید
و حتی نزدیکتر
بدون نامی
زمین میشکفد
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : محسن عمادی
کنار من باش
نزدیک
تنها آنوقت
سردم نیست
سرما میخروشد
از اقصای فضا
به درون
ابهتِ او را میبینم و
خردی خود را
آنوقت در مییابم نیازم را
به بازوان گرهکردهات
دو شعاع نورِ کائنات
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : محسن عمادی
با من شریک شو
در نان هر روزه ی تنهایی ام
پرکن با حضورت
دیوارهای غیاب را
مذهب کن
پنجره ی ناموجود را
دری باش
بالای همه درها
که همیشه می توان آن را
باز گذاشت
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : ایونا نویسکا
من ژولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت
من ژولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است
من ژولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام
هالینا پوشویاتوسکا
اگر میخواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه میتواند از یادت رود
دستکش ، دفترچهی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم میبینی
و ترکم نمیکنی
اگر میخواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسهمان
و دلیل اولین دعوایمان
اما اگر میخواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان
هالینا پوشویاتووسکا
دستم را دراز میکنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر میخورم
که جریان برق را در خود میبرد
تکهتکه میبارم
مثل خاکستر
فرو میریزم
فیزیک ، حقیقت را میگوید
کتاب مقدس ، حقیقت را میگوید
عشق ، حقیقت را میگوید
و حقیقت ، رنج است
هالینا پوشویاتوسکا
فریاد میزنم
هرگاه که میخواهم زنده باشم
آنگاه که زندگی ترک میگویدم
به آن میچسبم
میگویم زندگی
زود است رفتن
دست گرمش در دستم
لبم کنار گوشش
نجوا میکنم
ای زندگی
زندگی گویی معشوقیست
که میرود
از گردنش میآویزم
فریاد میزنم
ترکم کنی میمیرم
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
می خواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : محسن عمادی